ویرگول
ورودثبت نام
مُرتِژیک
مُرتِژیک
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

بگذار من به خانه ات بیایم

وقتی که شهریار داشت می گفت " آمدی جانم به قرابانت ولی حالا چرا" کیلومترها آنور تر و سال ها بعد جایی نزدیکی سرزمین های کمونیسم کسی روحش هم خبر نداشت که یک روزی در میان روزه های درگیر جنبش سبز و شعار های سیاسی یک ملت همیشه درحال سرکوب برایش شعری را بنویسد و پست کنند و به نامور پست بگوید که می خواهم سریع به کشور شوروی برسد و هزینه اش هرچه باشد پرداخت می کند و فقط می خواهد که نامه برسد، صحیح و سالم هم برسد. مامور پست هم که انگار کلمه شوروری چرکی باشد وسط گلویش سرفه ایی کرده بود هاج و واج پرسیده بود که شوروی کجاست و بعد به من نگاه کرده و من برایش توضیح دادم که شوروی همان روسیه الان است و بعد انگار که خلت گلویش پایین رفته باشد "آهان" گفته بود و سرش را برد توی کامپیوتر بعدهم طوری که انگار پیرمرد روبه رویش داستگاه عابری باشد وسط پیاده رویی خلوت گفت که هزینه نامه 50 تومن می شود و دستش را بلند کرده بود تا از پشت پیشخوان سبز با سرامیک های گرمش که باد کولرهم نتوانسته بود خنکشان کند بگیرد. پیرمرد نگاهی به من کرد طوری که انگار دعوت نامه ایی باشد برای ورود به عمق روحش و بدون اینکه منتظر باشد دعوتش را قبول کنم من را نشاند روی صندلی آهنی اداره پست که کمی زنگ زده بود و مثل تاب در پارک بچه ها تکان می خورد و شروع کرد به گفتن تمام حرف هایی که باید جگرت را در می اوردی تا وقتی که جزغاله شد استخوان ها و بقیه جوارحت را نسوزاند. دانشجوی روسیه بود و رفته بود که ادبیات روس یادبگیرد و بحایش کمونیسم شده بود و با یک چمدان کتاب و نامه و اصدل برگشته بود خانه و هنوز چمدانش را باز نکرده بود که انقلاب شده بود و ناگزیر ماندنی شده بود در ایران. آنده بود که کتاب ها و نامه ها باقی چیزهارا به مسعور بدهد و برگردد. خودش آمده بود اما قلبش را در پترزبورگ در کنار دختری موبور و قد بلند با پاهایی کشیده و چشمانی درشت جا گذاشته بود. قول داده بود که برمیگردد و باهم می روند در یک حای دیگر کره زمین که هنوز کمونیسم و نازی و فاشسیم و اسلام آنجارا پیدا نکرده اند چمدان هاشان را زمین می گذارند و شروع می کنند به زندگی بدون هیچ "ایسمی" که بخواهد همچون خره وجودشان را ریز ریز بمکد. از پیش مسعود که آمده بود گیر اطلاعات می افتد و شروع میکند به گفتن حرف هایی که از سال اول دانشگاه یاد گرفته بود و حالا برای مسعود آورده بود و خلاصه همه ی کتاب ها را می نوسد و قول میگرد که بعداز چند روز آزاد شود تا به روسیه برگردد و با همان دختری که قلبش را همچون بومیان آفریقا از جا کنده بود تا شیطان وارد روحش نشود به جای دیگری برود و زندگی آرامی را شروع کند. مهر آزادی اش زده نشده بود که در زندان پیچید مسعود فرار کرده و رفته . همان جا در یکی از دستشویی های نمدار و بو گرفته زندان شلنگ را در گلویش می پیچد و روحش که دیگر در آخرهای خارج شدن بوده یکی از هم اتاق هایش نجاتش می دهد و او نی شود رهبر تمام کمونیست های زندان. رئیس زندان که رئیس بود کس دیگری را تاب نمی آورد شیره ی جانش را می گیرد و بعدهم پرتشمی کند در انفرادی برای شش ماه.

انگار که مک کوئین باشد ورژن ایرانی اش وقتی از انفرادی بیرون می آید همه ی موهاش سفید شده بودنند. نور خورشید که پوست هایش خورد انگار شمشیر تیزی باشد که گلوی گوسفندی را می درد. وقتی که فهمیدند هیچکاره بوده آزادش می کنند با موهای سفید و صورتی چروک که هرکه نگاش میکرده صلوات میفرستاده و زن های حامله انگار که مالیخولیا شده باشند با دیدنش جیغ میکشدند و هوار می کردنند. اهل محل اورا با چوب و چماغ بیرونش می کنند. درگوشه ترین جای تهران چندمتر خانه پیدا میکند و شروع می کند به نامه نوشتن برای همان دختری که از روسی بودن فقط زبانش را بلد بود و مابقی چیزهاش مثل الهه های یونان باستان بود. نامه می نویسد و دیگر از خانه بیرون نمی آید. هیچکس او را نمی دید شب ها به مغازه های دور از خانه اش می رفت و در راه برگشت یکپاکت کامل سیگار می کشید. نامه هایش را صبح زود در صندوق پست می انداخت و بعداز چندسال فهمید که دیگر هیچ پستچی به صندوق های پستی سر نمی زند دلش به حال تمام کلماتی که در لای پاکت نامه و صندوق پست حبس شده بودنند می سوخت. نامه نوشتن را هم کنار گذاشت و مثل فیلسوفی که تمام حرف هایش را حتی خودش هم قبول نداشته باشد کز کرده بود گوشه ی کنج خانه ایی که کنج ترین جای تهران بود. انگار که هشت ماه انفرادی اورا خودکفا کرده باشد مابقی عمرش را در انفرادی خودخواسته گذرانده بود فقط شب ها بیرون می آمد به جاهای مختلف میرفت و یک پاکت سیگارش که تمام می شد بر میگشت به خانه.

و حالا بعد از سی وپنج سال یک جا نشینی تخمش را شکسته بود و آمده بود بیرون با نوهایی ژولیده لباس هایی که بوی ترشیدگی می داد. در خواب دیده بود که دخترک منتظرش نشسته و هرجقدر که به هم نزدیک تر می شوند پوست دختر چرکویده تر می شود و موهایش سفید تر و قدش خمیده تر می شده تا اینکه به هم می رسند و او بغلش می کند و دخترک پیر انگار که در میان آتش افتاده باشد در بغل لو ترقی میکند و خاک می شود و رد خاکسترش در جای جای بدنش می ماند و هرچقدر تلاش میکند که خاکستر دختر را از بدنش بتکاند خاکستر ها بیشتر می شوند و کم کم تمام بدنش را می گیرند. حالا با عذاب وجدانی چهل ساله آمده بود تا نامه ایی را که برای معشوق پیرش نوشته بود را به دستش برساند و آقای جوان پشت پیشخوان که ازش خواسته بود آدرس را بنویسد او کمی فکر کرده بود بعد گفته بود یادش نیست چونکه دختر همیشه به خانه او می آمده و او یکبارهم از معشوقش نپرسیده بود که آدرسش کجاست.



مغزی لوچ که آب برای شستشو پیدا نمی کند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید