ویرگول
ورودثبت نام
مریم رضوی
مریم رضوی
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

سقوط

این کتاب، داستانی از سقوط انسان است، سقوطی تدریجی و هولناک از فضیلت به رذیلت... متکلم وحده‌ی داستان، وکیلی است به نام ژان باپتیست کلامانس که در میکده‌ای در آمستردام با شخصی آشنا میشود و شروع به صحبت از خود و زندگی‌اش میکند. از اینکه چگونه به مشاهده‌ی دورویی ها و خودخواهی های خود نشسته و از نقطه‌ای که سقوطش آغاز شده است...

در این جهان و زمان هیچ کس نمیتواند خود را بیگناه بداند. تصویری که کلمانس از خود عرضه میکند ناگهان تصویر خود ما میشود. این کتاب کوچک، آینه‌ی تمام نمای روزگار ما و انسان امروز است.

وقتی انسان از سر ذوق یا به اجبار شغل به ذات بشر فکر کند، دلش برای انسانِ اولیه تنگ میشود. حداقل حرف دل و زبانش یکی بود.


در ابتدا از جامعه خرده میگیرد که عامل پدیدار شدن سوءظن در انسان است، سادگی ذاتی و صادقانه او را در خود میبلعد و شک و تردید را جایگزین میکند. همچنین این جامعه است که نقشی اجباری به اعضای خود میدهد که به وسیله آن یکدیگر را بدرند، کاری که خود لذتی از آن نمیبرند! جامعه انسان ها را پاکسازی میکند و شغل و خانواده و تفریحاتی سازمان دهی شده در اختیارشان میگذارد. اگر بخواهی انسانی درست و متفاوت باشی پاکسازی خواهی شد و درواقع این جامعه است که همه را به یک شکل برش میزند. البته این نکته هم قابل تامل است که جامعه از خود ما تشکیل شده، ما درمورد آدم فضایی هایی که بر ما حکومت میکنند حرف نمیزنیم.

درمورد انسان مدرن تنها یک جمله کافی است: او عشق بازی میکرد و روزنامه میخواند.

سپس از زندگی شخصی خود صحبت میکند. از انسان با گذشت و سخاوتمندی که با گذشت زمان و در اثر یک واقعه، پرده از خود واقعی‌اش برمیدارد و میبیند این گذشت و سخاوت صرفاً بخاطر پسندیده بودن این دو فعل نبوده است. بلکه او با انجام این افعال میخواسته خود را در مقابل دیگران خوب جلوه دهد و همیشه در قله باقی بماند. جایی که درموردش قضاوت و داوری‌ نمیشود و همیشه مورد توجه و تحسین دیگران خواهد ماند.

پس از آن واقعه، سقوطش را میبیند و به خود برچسب هایی مثل دو رو، دلفریب و غیرقابل اعتماد میزند. فروتنی او را در جلوه کردن یاری میداد و تواضع در شکست دادن و فضیلت اخلاقی در ظلم کردن. از راه های صلح آمیز جنگ میکرد و از راه های سخاوتمندی و گذشت، هر آنچه حسرتش را داشت بدست می آورد. از شهوت پرستی میگوید، از میل به بازی گرفتن، پیروز و چیره شدن و سپس رها کردن و فراموش کردن.

شاید ما به قدر کافی زندگی را دوست نداریم؟ آیا هیچ توجه کرده اید که تنها مرگ است که احساسات ما را بیدار میکند؟

حرص و طمعی که در جامعه ما بلندپروازی به شمار میرود، همیشه مرا میخنداند.

داوری

هیچ انسانی دوست ندارد مورد قضاوت و داوری دیگران قرار بگیرد و یکی از راه هایش این است که حتی خودمان هم خودمان را سرزنش نکنیم. نباید بهانه به دست دیگران بدهیم تا ما را قضاوت کنند و در هم بشکنند. برای دوری از داوری دیگران راهی وجود دارد که بیگناهی خود را تضمین کنیم: بدبختی! یا باید خوشبخت بود و مورد داوری قرار گرفت یا بدبخت بود و تبرئه شد!

انسان نمیخواهد مورد داوری قرار بگیرد، پس خودش در حکم دادن شتاب میکند. خود را بیگناه میداند و به سرعت دیگری را گناهکار جلوه میدهد. همه ما استثنائیم و میخواهیم از چیزی تقاضای فرجام کنیم. بیشرمانه توجیه هایی از فطرت و بهانه هایی از شرایط را پیش میکشیم تا خود را تبرئه کنیم. خود را ضعیف میدانیم چون نمیخواهیم اصلاح شویم. ما تنها به دنبال دلسوزی دیگرانیم. در یک کلام، میخواهیم دیگر گناهکار نباشیم و در عین حال تلاشی هم برای تزکیه نفسمان نکنیم.

هرکسی از ما توقع دارد به هر قیمتی که شده بیگناه باشد، حتی اگر لازم باشد بشر و خدا را هم متهم میکند.

او گاهی وانمود میکند زندگی را جدی میگیرد اما خودِ جدی بودن بنظرش بی ارزش می آید و تا آنجا که میتواند نقش خود را خوب بازی میکند. نقش انسانی مفید، باهوش، با تقوا، متمدن، باگذشت و نوع دوست... در میان مردم زندگی میکند بی آنکه در منافعشان سهیم باشد و به تعهداتی که بر عهده گرفته نیز اعتقادی ندارد. فقط به آنچه که در حرفه، خانواده یا زندگی اجتماعی از او انتظار میرود، پاسخ میگوید، اما هر بار با حالتی بی‌توجه و بی‌تفاوت... تمام عمر را در جوی دوگانه زندگی میکند. میگوید کارهای با اهمیت تر اغلب کارهایی بودند که تعهد کمتری نسبت به آنها داشته و بخاطر همین مسئله، نتوانسته خود را ببخشد و مدح و ستایش بقیه را تحمل کند.

وای به حالتان اگر همه در مورد شما خوب بگویند.

در این هنگام فکر مرگ به سراغش می آید. سال‌هایی که او را از پایان زندگی اش جدا میکند را میشمرد. از فکر اینکه برای اتمام وظیفه اش فرصت کافی ندارد عذاب میکشد. اما چه وظیفه ای؟ در واقع مهم ترین ترس او این است که کسی نمیتواند قبل از آنکه به تمام دروغ هایش اعتراف کند بمیرد. او نمیخواهد با مرگ خود، قاتل بی چون و چرای یک حقیقت باشد. اما دروغ یک مرد در تاریخ نسل ها چه اهمیتی دارد؟

روزی میرسد که دیگر توان تظاهر را ندارد و به سمت پریشانی میدود. میخواهد این شهرت چاپلوسانه را در هم بشکند، دیگر تحسین کسی را نمیخواهد و برای تبرئه‌ی خود، تصمیم به اعتراف میگیرد. به سمت عیاشی میرود که به رهایی و آزادی برسد و این ظاهر زیبا را دور بیندازد.

عیاشی هیچ چیز پرهیجان و دیوانه واری نیست. عیاشی فقط یک خواب طولانی است...

به این ترتیب همانطور که میخواست، تحسین و محبت دیگران را از دست میدهد. زندگی افتخار آمیزش به پایان میرسد و باید تسلیم شود و مجرم بودن خود را بپذیرد. از این پس باید در دخمه زندگی کند. دخمه مکانی است که برای یک عمر شما را فراموش میکنند. جایی است که نه آنقدر مرتفع که بتوان در آن ایستاد و نه آنقدر عریض که بتوان دراز کشید. محکوم مجبور است دست و پایش را جمع کرده و در قطر آن زندگی کند. خواب، سقوط است و بیداری چمباتمه. هر روز، محکوم از طریق فشار ثابتی که مفاصل بدنش را خشک میکند می آموزد که گناهکار است و بیگناهی یعنی با شادی، کش و قوسی به خود دادن.

زمانی از راه میرسد که نمیداند دقیقه‌ای تا دقیقه‌ی دیگر را چگونه به زندگی ادامه دهد. در بیشتر اوقات ادامه دادن، تنها ادامه دادن زندگی، قدرتی مافوق بشر میخواهد.

آزادی

آزادی، از بشر، شیطان پرستان باتقوایی میسازد. آن ها تنها به گناه اعتقاد دارند و هرگز به عفو و بخشش اعتقادی ندارند. البته که بخشش برای آن ها بی قیدی است و سعادت هستی... در این هنگام فهمیدم که از آزادی میترسم. برای کسیکه تنهاست و نه خدایی دارد و نه سروری، سنگینی روزها وحشتناک است. بنابراین باید برای خود سروری انتخاب کرد، چرا که دیگر ایده آلیست ماندن مد نیست. در یک کلام، اصل این است که آزاد نباشیم و با ندامت و پشیمانی از رذل تر از خودمان اطاعت کنیم. وقتی همه محکوم باشیم، دمکراسی برقرار خواهد بود. البته بدون در نظر گرفتن این مسئله که باید به تلافی آن به اجبار در تنهایی بمیریم. مرگ، در تنهایی است درحالیکه بندگی، دسته جمعی است.

اصل این است که همه چیز همانطور که برای کودکان ساده است، ساده شود. هرکاری با دستور انجام شود. خوبی و بدی به روشی مستبدانه از هم تمیز داده شوند.

به همین دلیل است که رسما و با تشریفات به آزادی درود فرستادم و در نهان تصمیم گرفتم بلافاصله آن را به شخص دیگری واگذار کنم. آزادی را ستایش کردم اما در آخر، بندگی را همان آزادی حقیقی معرفی کردم.

در نهایت برای اینکه حکم بر شانه هایش سبک تر شود، آن را به همه مردم تعمیم داد. ما برای فرار از قضاوت، پیش از هرکس دیگری خودمان خودمان را محکوم میکنیم...

در ابتدا تا میتوانست در مقابل دیگران اعتراف کرد و در پایان رذیلت هایش را از من به ما منتقل نمود که "ما اینگونه هستیم."

آیا همه ما به هم شبیه نیستیم؟

بر چهره پریشانشان که نیمی از آن را با دست پوشانده اند غمی میخوانم، غمی از وضعیت بشر و نومیدی از اینکه گریزی از آن نیست...

در پایان باید اضافه نمود که ژان باپتیست کلامانس انسانی‌ست نیچه‌ای. آنکه خدا را کشته است اما جای خالی خدا در او و گوشه و کنارش پیداست. چرا که همچنان از او میگوید و یا از مسیح و پاپ و گناه و اعتراف به گناه و حتی خیر و شر.

این کتاب از کتاب های معرفی شده برای چالش کتابخوانی طاقچه در ماه مهر بود که بنظرم واقعا کتاب ارزشمند و قابل تاملی بود. برای خرید کتاب از طاقچه، اینجا کلیک کنید.

چالش کتابخوانی طاقچهسقوطآلبر کاموفلسفه
یک مهندسِ روانشناس یا برعکس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید