خداوند ما را نا محدود آفرید, زمین را به ما بخشید دریا ها را در اختیار ما قرار داد , آسمان را سقفی زیبا برای ما ساخت و حتی ستارگان درخشان قرارداد تا نشانی برای ما باشد که باور کنیم که قرار است یک روزی کهکشان ها را هم تسخیر کنیم.
آیا اگر قرار بود انسانی محدود باشد اهدافی با این درخشندگی را بالای سر ما قرار می داد؟؟
پروردگار ما نیز هدف سازی میکند اهداف بلند و کوتاه زمین و دریا ها اهداف کوتاه ما بودند و آسمان بی پایان اهداف بلند ما , اهداف کوتاه انسان را شارژ میکنن و خوشنود و اهداف بلند انسان را به تحرک دائمی وا میدارد و این قانون طبیعت و یک خاص غیر قابل انکار در ژنتیک و وجود همه ما انسان هاست.
ما مرز ها را کشیدیم , باید ها و نباید ها را برای خودمان ساختیم , محدودیت ها را نوشتیم و دیوار ها را کشیدیم....
*آری باید رویا ها را در کودکی ساخت... ,*
کودکی که برای خود خیال بافی می کنی و تا می توانی به آن شاخ و برگ می دهی , بدون ترس و تردید...
میخواهد یک تنه به جنگ دنیا برود..
می خواهد با دستان خالی پرواز کند..
می خواهد فرمانروای دریا ها بشود..
*چه زیبا چه بی انتها...*
آن ها را تجسم می کنی با تمام , تمام جزئیاتشان حتی حرف هایی که باید در زمان پیروزی بزنی را به زبان می آوری و با غرور آن ها را تکرار می کنی...
اااما امان از بزرگی , می ترسیم حتی خیال آن را کنیم که گامی قدمی از آنچه که هستیم فراتر بگذاریم , تو را می ترساند , تمام وجودت را به تنش میکشد...
می گویی: نکند غرق شوم _ نکند همینی که دارم هم از دست بدهم. _ و...
اما کودکان که چیزی برای از دست دادن ندارند
اما کودکان که چیزی در باره باید ها و نباید های دست ساخته انسانی نمی داند.
مرز ها را نمی شناسند , نمی ترسند
*پس باید رویا ها را در کودکی ساخت*
کودک که هستی رویاها را با اسباب بازی هایت میسازی حتی گاهی با دستان خالی فقط چشمانت را می بندی و در ذهنت آن ها را می سازی و لذت می بری و آنقدر به آن ها شاخ و برگ می دهی که از ذوق و لذت آن چه می تواند بشود , و از شادی آن چه که در ذهن خود می بینی, غرق در آن می شوی و حاضر هستی تمام وجودت را برای داشتن آنها بدهی. بدون هیچ ترس و تردیدی چون ته آن را دیده ای لذتش را چشیده ای و وقت آن رسیده که لمسش کنی... .
آری اگر رویاها را در کودکی بدون ترس و تردید و در نظر گرفتن باید ها و نباید ها بسازی , همانگونه که رشد میکنی شادی ها و لذت هایت نیز بزرگ و بزرگ تر میشود و به جایی می رسی که مست در شادی های رسیدن به رویا ها می شوی .
آری تنه درخت لذت ها و سرمستی از شادی پایان آن از خود رویا هایت هم قطور تر می شود و ترس ها و تردید هایت همانند چاقو کند و کوچکی می شود در مقابل تنه درخت تنومند لذت های حاصل از رسیدن به رویا هایت.
و مست در لذت رویا ها می شوی آن قدر مست که حتی مرز ها را هم فراموش میکنی باید ها و نباید ها برایت بی معنا میشود.
اما امان از بزرگی , وقتی بزرگ می شوی به مرور زمان هزاران قانون را به تو یاد می دهند و هزاران مرز خاکی و آبی و آسمانی را به تو می آموزند. هزاران دیوار به دور تو و هر آنچه که در ذهن داری می کشند.
و تو تازه میخواهی رویا پردازی کنی , همان اولین ابری از رویا هایت که در ذهنت خطور میکند با طوفانی از ترس ها تردیدها روبه رو می شود و آن ابر کوچک را از هم می پاشد.
هرچه رویا هایت بزرگ تر می شود ترس هایت هم بزرگ تر می شود. و ترس هایت تبدیل به تبری تیز و برنده در مقابل نهال تاره کاشته شده رویاهایت قرار میگیرد... .
*پس باید رویا ها را در کودکی ساخت*
ویا در بزرگی افکاری کودکانه داشت و آنچه که در وجودمان هست را زنده و جوان نگه داریم (: