چند وقتی بود اصلا ندیده بودمش. از نگاه کردن به صورتش هراس داشتم. نمیتوانستم به چشم هایش نگاه کنم و بگویم با زندگی اش چه کردم. میدانستم در چه حال است ، چه کار میکند و احوالش چطور است اما جرأت نگاه کردن به آن دو تیله مشکی رنگش را نداشتم. هیچگاه آن خنده های از ته دل که در کوچه ها ، خیابان ها و در خانه میپیچید، آن برق امیدی که در چشم هایش میدرخشید و آن بلند پروازی و آزادی که هنگام دیدون موهای بلندش به رقص باد در می آمدند را فراموش نمیکنم اما حالا چه؟ حالا چه بلایی سرش آمده بود؟ چه شده بود که نه صدای خنده اش می آمد. نمیدانم چرا اینطور شد. نمیدانم احوال الانش تقصیر من است یا کس دیگری.
در همین افکار بودم و در خیابان قدم میزدم و با هر قدمم صدای خنده هایش در گوش هایم میپیچید. همینطور اطراف را تماشا میکردم که ناگهان نگاهم به نگاهش گره خورد. چشم هایش را که دیدم همه چیز را متوجه شدم. در آن چشم ها غم ، ترس و از همه مهم تر نا امیدی دیده میشد. حال موهای بلندش کوتاه شده بود و به زور تا شانه هایش میرسید و چهرهاش، چهره اش لاغر تر از قبل شده بود. نمیدانم چقدر به آن چهره مغموم خیره شده بودم ولی این را میدانم که من دیگر آن انسان گذشته نبودم و حالا با چهره جدیدم روبهرو شده بودم.