سرگرم بافتنی با کاموای زندگی ام شدم
برای دست هایم که سردی این روز ها را حس نکنند
برای قلبم که از سردی آدم ها نشکند
و برای روحم که بتواند در سرد ترین فصل دلش دوام بیاورد
با دقت مشغول بافتنی ام شدم
دوتا رو یکی زیر
همینطور زیر لب با خود تکرار میکردم
که لحظهای حواسم پرت شد
و کاملا کاموای زندگی ام باز شد
قل خورد و قل خورد
تا اینکه به پایت رسید
خم شدی و مشغول جمع کردن کاموا هایم شدی
انقدر آمدی جلو که مرا محو رخ زیبایت کردی
و همان موقع بود که بافتنی ام از دستم در رفت
و اینطور شروع به بافتن کردم
یکی جان بر دوتا چشم
و نقشه اش همان چشمانیست که تمام وجودم را پر کرده است:)