یاسی
یاسی
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

بغض

دستانش زخم بود

نه تنها دستانش بلکه کل وجودش از جراحت پر بود

ولی باز هم بلند شد

سازش را برداشت و شروع به نواختن کرد

در تنهایی شب با قولی بزرگ جنگید

قولی که آن را با زنجیر داشت خفه میکرد

از چشمانش خون میبارید

ولی از پا در نیامد

و به نواختنش ادامه داد

با هر باری که آوازی از ساز در می آمد

قول شکسته تر میشد

و در آخر توانست آن را از بین ببرد

با تمام شدنش سیل اشک از چشمانش جاری شد

و قول چیزی جزء بغضی که هر لحظه زنجیرش را در گردنش سفت تر میکرد

نبود

بعد با صدای بلند شروع به خندیدن کرد:)

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید