دستانش زخم بود
نه تنها دستانش بلکه کل وجودش از جراحت پر بود
ولی باز هم بلند شد
سازش را برداشت و شروع به نواختن کرد
در تنهایی شب با قولی بزرگ جنگید
قولی که آن را با زنجیر داشت خفه میکرد
از چشمانش خون میبارید
ولی از پا در نیامد
و به نواختنش ادامه داد
با هر باری که آوازی از ساز در می آمد
قول شکسته تر میشد
و در آخر توانست آن را از بین ببرد
با تمام شدنش سیل اشک از چشمانش جاری شد
و قول چیزی جزء بغضی که هر لحظه زنجیرش را در گردنش سفت تر میکرد
نبود
بعد با صدای بلند شروع به خندیدن کرد:)