در نوشتار پیشین اشاره کردیم که مساله ما جدایی است و عامل این جدایی افکار و خیالات و توهمات ماست در این نوشتار بیشتر به این موضوع خواهیم پرداخت.
به این شعر مولانا برگردیم:
چون گهر در بحر گوید بحر کو؟ وان خیال چون صدف دیوار او
گفتن آن کو حجابش می شود ابر تاب آفتابش می شود
در حقیقت به گفته مولانا ما چونان گوهری هستیم که در دریاییم و به دنبال دریا می گردیم و علت اینکه دریا را نمی یابیم این هست که بین ما و دریا جدایی افتاده است و افکار و خیالات چونان صدف و پوسته ای بین ما که گوهر هستیم و دریا که زندگی است، خداوند است و اصل و اساس ماست فاصله و جدایی انداخته است در ادامه شعر، مولانا توضیح می دهد که این افکار و خیالات چیستند و چرا و چگونه باعث جدایی می شوند.
ریشه اصلی این افکار به قول مولانا جستجو کردن است، کو؟ به معنی کجاست؟ در حقیقت طرح پرسش کو یا کجاست یعنی اینکه من به دنبال مطلوب و خواسته ای هستم و آنرا طلب می کنم و آنچه را که هست آنچه را که وجود دارد را نمی خواهم در واقع کو و کجاست یعنی عدم پذیرش آنچه که هست، عدم پذیرش فرم لحظه حال.
نفس عمل خواسته داشتن و آرزو داشتن یعنی عدم پذیرش آنچه که هست و عدم پذیرش آنچه که هست یعنی انکار واقعیت یعنی جنگ با آنچه که هست یعنی نپذیرفتن آنچه که هست.
ما باید به این فهم کلیدی هم برسیم که "خدا هست" یعنی اینکه فقط خدا هست یعنی تنها "هست" خداست ، یعنی تنها زنده خداست ، بقیه عالم یعنی هر آنچه جز خداست قائم به ذات خداست و تنها "هست" خداست و وجود ما و وجود هر آنچه به جز خداست به وجود خدا تکیه دارد به عبارت دیگر تنها و تنها تکیه گاه خداست و جز خدا کسی زنده نیست و زنده فقط خداست پس هر آنچه که هست خداست و خدا همان زندگیست چون "تنها زنده" خداست پس آنچه که هست خداست آنچه که هست زندگی است
حالا متوجه می شویم که عدم پذیرش آنچه که هست یعنی عدم پذیرش خداوند ، عدم پذیرش زندگی و زمانی که ما آنچه که هست را نمی پذیریم یعنی به دنبال وضعیت و شرایط بهتر هستیم و اینجاست که عباراتی نظیر "کو؟" یا "کجاست؟" مطرح میشود به این شعر مولانا بنگرید:
خواهی که تا بیابی یک لحظه ای مجویش
این باز یک کلام پارادوکسیکال است ، یعنی اگر حقیقتا آنرا می خواهی که همان حقیقت است که همان زندگی است که همان اقیانوس و دریایی است که ار آن جدا افتاده ایم که همان اصل و اساس و جوهره ذات ماست باید از جستجوی آن دست بکشی و هر آنچه را که هست که هم اوست که خود اوست که خداست که زندگی است که جوهر و اساس توست را پذیرا باشی، باید جستجو را متوقف کنی و آنچه را که هست بپذیری و در آغوش بکشی ، چون تو چیزی را گم نکرده ای تو آنرا از دست نداده ای بلکه صرفا با فکر و خیال و توهم اینکه آن کجاست ؟ کو؟ بین خودت و آن حقیقت همیشگی ، زندگی ، خداوند و جوهره و اساس حیات و اصل و اساس خودت ، جدایی و دوری افکنده ای. از منظر دیگر طرح پرسش کو؟ کجاست؟ چرا؟ به معنای گله و شکوه و شکایت از وضع موجود است چرا که تو به علت عدم پذیرش فرم لحظه حال و تجربه اینجا و اکنونت به دنبال چیز دیگری هستی تا از تجربه اینجا و اکنونت فرار کنی و این فرار از تجربه اینجا و اکنونت خودش چونان حجاب و هایل بین تو و اقیانوس فاصله می افکند
یا همان طور که در شعر اول دیدیم:
گفتن آن کو حجابش می شود ابر تاب آفتابش می شود
یعنی جستجو و به دنبال آرزو و خواسته دویدن است که تو را وارد جنگ با این لحظه با فرم این لحظه می کند و این عدم پذیرش فرم لحظه تو را از خداوند دورتر می سازد و طرح پرسش کو؟ مانند ابری می شود و مانع تابیدن آفتاب حقیقت بر تو خواهد شد.
پس عدم پذیرش فرم لحظه حال عدم پذیرش محتوای تجربه اینجا و اکنون به معنی جنگ با واقعیت و انکار واقعیت است و این جنگ با آنچه که هست و این ستیز با واقعیت در حقیقت آن صدف و پوسته دور آن گوهر را صرفا ضخیمتر و کلفت تر خواهد کرد و اگر تو به فکر نجات و رهایی و وصال هستی اگر می خواهی تا به اقیانوس حقیقت برسی بایستی دست از عدم پذیرش فرم لحظه حال برداری و بپذیری آنچه که هست را و در آغوش بکشی آنچه که هست را و تنها با این شیوه است که آن پوسته آرام آرام نازکتر میشود تا زمانی که تو کاملا با آنچه که هست با فرم لحظه حال یکی شدی آن پوسته کاملا از بین می رود و تو در آغوش اقیانوس آرام خواهی گرفت و این یعنی پایان جدایی، به عبارت دیگر به قول مولانا پایان جدایی ، پایان جستجوگری است
و البته پایان جستجوگری یعنی پایان "خواسته و آرزو" داشتن، بی آرزو راز بیند
جمله ای منتسب به بوداست که می گوید، ریشه و عامل همه بدبختی ها و رنجهای بشر "خواسته داشتن" است و اگر ما "خواسته" نداشته باشیم رنج به پایان خواهد رسید.
خواسته نداشتن یعنی اینکه اگر کسی به ما بگوید که "چی خوبه؟" ما در پاسخ به او بگوییم "همینی که هست" و این پایان آرزو و خواسته داشتن است ، پایان رنج ......
به این شعر مولانا بنگرید :
من تاج نمیخواهم من تخت نمی خواهم در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم
آن یار نکوی من بگرفت گلوی من گفتا که چه میخواهی گفتم که همین خواهم
در این شعر مولانا می فرماید :
که من نیاز به چیزی ندارم، من تاج و تخت که نماد ثروت و قدرت است نمی خواهم فقط می خواهم در خدمت تو باشم آن هم در حالیکه بر روی زمین افتاده ام، آن یار عزیز و دلارام من در حالیکه گلوی مرا می فشرد پرسید که چه می خواهی و من در همان حال به او گفتم که من همین ، همین را می خواهم و این شعر زیبا اشاره مستقیمی دارد به اینکه "هر چه از دوست رسد نیکوست" یعنی فرم لحظه حال و محتوای تجربه اکنون فارغ از برچسب ها ، همانی هست که باید باشد و ما باید آغوشمان را به فرم لحظه حال و محتوای تجربه اینجا و اکنون بگشاییم.
خالی از لطف نیست که شعری از شاعر بزرگ شیراز حافظ شیرین سخن هم دز همین راستا بیان کنیم:
لاف عشق و گله از یار بسی لاف دروغ عشقبازان چنین مستحق هجرانند
در حقیقت حافظ می گوید ادعای عشق ورزی و شکوه و شکایت و گله از یار با هم جور در نمی آیند به عبارت دیگر عاشق اهل شکوه و گلایه نیست و هر آنچه که از جانب محبوب و معشوق می رسد را با آغوش باز و با جان دل می پذیرد و کسی که صرفا ادعای عشق ورزی دارد و در مواجه با هر ناملایمتی و مشکلی شروع به گله و شکایت می کند این فرد سزاوار و شایسته هجر و دروری و جدایی می باشد از منظر دیگر شکوه و گلایه و شکایت از انچه که هست از فرم لحظه حال از محتوای تجربه اکنون باعث جدایی و فاصله انداختن میان ما و معشوق می گردد و همانطور که پیشتر گفته شد جدایی مساله اصلی ماست و اینجا می بینیم که علت این جدایی گله و شکایت و یا همان نپذیرفتن فرم لحظه حال است.
در پایان ختم کنم با شعری زیبا از سعدی در همین زمینه که می فرماید:
چون دلارام میزند شمشیر سر ببازیم و رخ نگردانیم
یعنی اگر آن دلبر جان و آن محبوب ازلی و معشوق ابدی به روی ما شمشیر هم بکشد ما حاضریم سرمان را ببازیم و از دست برهیم ولی حاضر نیستیم که صورتمان را از او بگردانیم و به روی دیگر نظر کنیم این اوج و نهایت مقام پذیرش و تسلیم و رضاست که می بینیم.