Mary T
Mary T
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

آغاز راه یک هنرمند...

برای اولین بار ویرگول رو باز کردم و روی ایجاد پست جدید کلیک کردم. این نوشته توجه من رو به خودش جلب کرد:‌ «هرچی دوست داری بنویس...» ولی من چه دوست داشتم بنویسم؟! منی که سال‌ها با قلم و کاغذ و نوشتن بیگانه شده بودم، دنیا دنیا حرف برای گفتن داشتم ولی توان و جرات نوشتن رو نداشتم...

چند سال پیش با کتابی به نام راه هنرمند آشنا شدم، کتاب را خریدم و شروع به خواندنش کردم، آدم کتاب‌خوانی نبودم و دست گرفتن کتابی مثل این کتاب بیشتر شبیه معجزه بود. اولین بار وقتی کتاب رو شروع به خواندن کردم، حس کردم این کتاب را برای من نوشته شده و بسیار برای خواندنش شور و شوق داشتم، اما این شور و شوق مثل نور شهاب سنگی در آسمان ذهن من به زیبایی خودنمایی کرد و محو شد. من خواندن کتاب و انجام تمرین‌هایش را رها کردم. بعدها از این کار ناراحت بودم و خودم را سرزنش می‌کردم. چون نعمت بزرگی را نادیده گرفته و رها کرده بودم. تمرین اصلی کتاب، نوشتن یادداشت‌های صبحگاهی بود، خانم جولیا کامرون در کتاب راه هنرمند می‌گوید، بنویس هر آنچه را که دوست داری و از ذهنت می‌گذرد. بدون هیچ قائده و قانونی، قلم را بر روی کاغذ بگذار و فقط سه صفحه بنویس. اما می‌دانی چه شد؟ من رهایش کردم؟! چرا؟! چون سخت بود، رو به رو شدن با خود خشمگین درونم آزارم می‌داد، هیولایی خشمگینی که هر روز به من سر کوفت می‌زد و بخاطر کارهای کرده و نکرده‌ام سرزنشم می‌کرد. هرچند که بعد از مدتی آن هیولای خشمگین جای خود رو به یک هیولای منظم برنامه‌ریز و مهربان داده بود ولی باز هم راضی‌ام نمی‌کرد و هر روز صبح بهانه‌ای برای خلاصی از شر آن می‌تراشیدم. مدتی گذشت و نوشتن‌های صبحگاهی آن زمانِ من همچون شهاب سنگی زیبا، آسمان شب تارم را نورانی کرد و محو شد. حالا که این نوشته را می‌نویسم فکر می‌کنم دیدن شهاب‌هایی این چنین در زندگی همه ما جز موهبت‌های زندگی است چرا که بعدها برمیگردی و تصاویری از آسمانِ شب زندگی‌ات در گذشته را می‌بینی و نقاط روشن را دنبال می‌کنی و همین نقاط نورانی چراغ راه نقشه زندگی ات می‌شوند.

چند سال‌ بعد دست روزگار من را با خود کشاند و با گروهی از دوستان اهل کتاب و باسواد آشنا کرد. با آن که آدم اجتماعی نبودم ولی جرات کردم به آن‌ها پیشنهاد خواندن گروهی کتاب راه هنرمند را دادم . خیلی خوش شانس بودم که آن‌ها همراهم شدند. هیچ کدام از ما نمی‌دانست که چه چیزی در انتظارمان خواهد بود. اولین قانون گروه ما، نوشتن‌های صبحگاهی شد و هر روز صبح باید گزارش تعداد صفحات و زمان نوشتن را با عدد اعلام می‌کردیم. شاید باورت نشود ولی حالا که این پست رو می‌نویسم، پنج ماهی هست که نوشتن‌های صبحگاهی راه هنرمند من ترک نشده، میدانی چرا؟ چون در مسیری قرار گرفتم که قبلا قرار نگرفته بودم. من همسفرهای نابی را پیدا کرده بودم که در روزهای سخت و آسان زندگی کنارم بودند، با من همدلی می‌کردند و مشوق یافتن مسیرم شده بودند. همه ما مسیری یکسان را برای رسیدن به اهدافی متفاوت طی می‌کردیم و از بودن در کنار هم لذت می‌بردیم. ما در این مسیر شیرینی‌ها و تلخی‌های زیادی را تجربه کردیم.

من در این سفر مشقت‌های بسیاری را در انجام تمرین‌های راه هنرمند تحمل کردم، با اینکه قبلا نوشتن‌های صبحگاهی را تجربه کرده بودم ولی همچنان برایم مثل کوه کندن بود، روزهای بسیاری گذشت که خودم را مجبور کردم تا دوباره با هیولای خشمگین درونم روبه رو شوم و به حرف‌هایش گوش بدهم، روزهای بسیاری اشک ریختم و گریه کردم، تا این‌که در یکی از صبح‌های سرد و تاریک زمستانی زمانی‌که می‌خواستم به عالم و آدم بد و بیراه بگویم، در میان حرف‌ها و فریادهای هیولای خشمگین درونم متوجه چیزی شدم. هیولای پشمالوی آبی فیروزه‌ایِ من بعد از گفتن پاره‌ای اراجیف، سکوت کرد و چیزی نگفت، چند لحظه‌ای مات و مبهوت شده بود، وقتی با دقت نگاهش کردم به ناگاه سرِ دختر کوچک زیبایی را با چشمانی درشت و موهای خرمایی از پایین پوستین هیولای درونم دیدم که معصومانه نگاهم می‌کرد.

ادامه دارد...

نویسندگیراه هنرمندجولیا کامرونآسمان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید