داشتم با خودم فکر میکردم که عجب نویسنده ایه فرانتس کافکا! واقعا مهارت فوق العاده ای میخواد که یه داستان کوتاهیو بنویسی و اون داستان، تا سالها بعد همچنان، گهگاه فکر خواننده رو به خودش مشغول کنه.
آخه چطور ممکنه؟! که صبح از خواب بیدار شی و ببینی به یه حشره تبدیل شدی و اولین فکری که به ذهنت خطور میکنه این باشه که الان من چجوری برم سرکار؟! این دیگه یه سطح دیگه ای از خود بی حس شدگیه!
داستان های کوتاه فرانتس کافکا کم و بیش تداعی گر یه شرایط خاصن. اینکه موجود یا موجوداتی تو یه شرایط یا محیطی گیر افتادن که تقریبا کنترلی روش ندارن و اونقد توی این محیط موندن که دیگه واسشون عادی شده و حالا، خودشونم یه بخشی از این چرخه بیهوده هستن.
بعدا بود که با خوندن زندگی نامه کافکا این فکر به ذهنم اومد که اون حشرهه چقد خود کافکا بود! خیلی عجیبه. انگار با هر داستان، درد درونشو فریاد میکشید، بعد اون دردو مینداخت تو کمدش و به هیچکس اجازه نمیداد که بشنوش. شاید فکر میکرد که درداش اهمیتی ندارن، شاید هیچ وقت نمیخواست کسی بشنوتشون. مهم فقط یه چیزه. که هر روز بری سرکار و پسر خوب پدر باشی تا وقتی که بمیری.
یکی دیگه از نویسنده های بزرگ روزگار که کتاباش عمیقا تو روان من ثبت شدن، چارلز دیکنزه. بخصوص شاهکار آرزوهای بزرگش. البته من یکم با اسمش مشکل دارم. بهتر نبود بر اساس عنوان اصلیش ترجمه میکردن "انتظارات بزرگ"؟ با اینکه عنوان کمتر بامسمایی میشد اما بنظرم به مفهوم داستان نزدیکتره.
و از این داستان شخصیت و ماجرای خانم هاویشام، هنوز که هنوزه روح منو (اگه باشه) تسخیر کرده و تا به امروز با فکر کردن بهش، به قول فرنگیا، goosebump میگیرم! زنی که دیگه زمان براش معنایی نداره و شده شبح خونه خودش. میز و کیک عروسی ای که هیچ وقت برچیده نشدن و لباس عروسی که هرگز از تن در نیومد! و استلا، که انگار خانم هاویشام میخواد زندگی نزیسته شو از طریق اون تجربه کنه.
و در آخر جک لندن! اولین کتابی که ازش خوندم گرگ دریا بود اما بعدها با کتابای دیگشم آشنا شدم و خدا! از سپید دندانو و آوای وحشش که اصلا فکر نکنم نیازی به گفتن باشه اما یه کتابش که با هربار به خاطر آوردنش، همچنان یه سوزشیو اون پایین مایینا حس میکنم، مارتین ایدن بود. داستان و یا شاید هم به نوعی تکامل این آدم عادی اما با پشتکار خیلی زیاد. نویسنده ها واقعا درباره خودشون مینویسن! چیز بیشتری از مارتین ایدن نمیخوام بگم. واقعا نمیخوام!
ای کاش میشد به معنای واقعی کلمه تو دنیای کتابا غرق شد. نه اینکه عمیقا غرق یه کتاب بشی. نه! اینطور که در حالی که داری اون کتابو میخونی یواش یواش ذرات وجودت برن لابه لای صفحات اون کتاب و خودتم بشی بخشی جدانشدنی از اون. توی دنیای دیگه، بینهایت دور از اینجا. ولی نه تو ذهن کافکا! شاید تو ذهن دیکنز یا جک لندن. غمگینه که احتمالا هیشکی نمیخواد تو ذهن فرانتس کافکا باشه. اما اون همیشه مجبور بود باشه.
و مطمئنا تو ذهن رولد دال! البته به شرط اینکه توی یکی از اون داستانای کودکانش وارد شم نه اون داستانای بزرگونش! البته تو داستانای کودکانش هم همیشه انگار یه جای کار میلنگید. یه چیزی انگار درست نبود. بگذریم... قرار بود جک لندن آخریش باشه. این بمونه برای یه وقت دیگه.
تو چه کتابایی تو ذهنت برای همیشه حک شدن یا با فک کردن بهشون یه حس لرزش کوچیک یا دلتنگی خاصی میگیری؟ خوشحال میشم بدونم:)
آهنگ پیشنهادی: Between these hands از Asaf Avidan