خسته ام. روزهای جالبی نیست و بهتر هم نخواهد شد. دلیل یا امیدی برای بهتر شدن نیست. از بعد از دوران پاک کودکی، زندگی من یک سراشیبی ممتد بوده. گاهی اوقات شیب این سراشیبی ملایم تر میشه و منو امیدوار میکنه که شاید... شاید دارم به آخر این دره عمیق نزدیک میشم اما بعدش میدونی چی میشه؟! بعدش زندگی با تندتر کردن این شیب، حتی بیشتر از قبل، انگشت وسطشو به من نشون میده و میگه "حالا کجاشو دیدی؟!" و همینطور ادامه پیدا میکنه...
و میدونید نکته جالب و رقت انگیز این ماجرا کجاست؟ اونجا که من باز هم با کمی بهتر شدن اوضاع دوباره و ساده لوحانه فکر میکنم که شاید این دفعه شانس بهم رو کرده و این دفعه دیگه وارد سربالایی میشم. و دفعه بعد و دفعه بعدش همینطور و همینطور...
دو سه هفته قبل درحالی که هندزفری درگوش تو خیابون بیهوده پرسه میزدم، ناخودآگاه تصور میکردم که دارم از تموم ساختمون های بلند این شهر همزمان پرت میشم پایین. یک تصور آرامشبخش و زیبا... و اونجا بود که با خودم گفتم: امین! من دیگه نمیتونم. واقعا نمیتونم...
و طبق معمول به دلایل مختلف سعی کردم ذهنمو دور کنم از این فکر شوم اما نمیشد. دو سه ساعت قدم زدم و قدم زدم تا اینکه رسیدم به یه فضای سبز تقریبا دورافتاده. غروب بود. هوا بس ناجوانمردانه سرد بود! و باد سوزناکی صاف روی صورتم میوزید. روی چمن های خیس و سرد نشستم و غروب رو تماشا کردم. زیبا نیست؟! همون عناصری که حیات رو روی این سیاره نگون بخت بوجود آوردن، همون ها این غروب زیبا رو هم به تصویر کشیدن. شاهکاری از آب و نور و هوا...
بیست دقیقه بعد پا شدم و قدم زنان و لرزان برگشتم خوابگاه!
امروز جلسه دومم با روانشناس دانشگاه بود. سخت بود. زخم هایی خودشون رو نشون دادن که فکر کردم بهبود پیدا کردن. یدفه زار زار زدم زیر گریه و اونجا بود که یا خودم گفتم: هی! نکنه که واقعا این مشکلاتت جدین؟! نکنه تو آدم ضعیفی نیستی و تحمل این همه بار برای بقیه هم طاقت فرساست؟!
خسته ام. میخوام بخوابم و تریلیون ها سال بعد پاشم! وقتی که آخرین ستاره های جهان قابل مشاهده هم برای همیشه از دید ما خارج شدن یا مردن و همه دنیا ساکت و سرده. وقتی که هیچ خورشیدی نیست و دنیا یخبندونه اونموقع دوست دارم برم توی یه غار کوچیک، یه شمع روشن کنم و تا ابد کتاب آرزوهای بزرگ دیکنز رو بخونم!
بعضی وقتا از اینکه اینقدر به لبه پرتگاه نزدیکم خیلی میترسم. احتمالا شما هم این حس رو تجربه کردید وقتی که نزدیک یجای مرتفع میرید و یه صدای شومی توی ذهنتون زمزمه میکنه: بپر! بپر!
و شما میدونید که قطعا نخواهید پرید اما باز هم برای احتیاط دو قدم میرید عقب تر. اما من کم کم دارم از محتاط بودن زده میشم.
آدما خوب نیستن. یا حداقل آدمایی که من باهاشون مواجه میشم. مسخرست که فکر میکردم بیام دانشگاه همه چی بهتر میشه! اما نکته مثبتش اینه که اومدن به دانشگاه باعث شد با سرعت بیشتری به ته دره نزدیک بشم! اما... اما اگه این دره بی انتها باشه چی؟ فکر اینو نکرده بودم...
نمیخواستم نوشته ام انقدر دارک باشه. اما واقعا حالم خوب نیست. به این نیاز داشتم. خنده داره! تو توضیحات پروفایلم نوشتم سرحال تر از قبل! احتمالا تو یکی از اون زمانایی نوشتمش که شیب دره یخورده ملایم تر شده بود:)
باید بخوابم. ای کاش هیچ وقت صبح نشه. ای کاش تا ابد امشب ادامه پیدا کنه. از فردا میترسم. واقعا چی میشه اگه امشب تا ابد ادامه پیدا کنه؟! زیبا نیست؟ ما مجموعه ای تصادفی و غیرتصادفی از تمام وقایا هستیم. تاثیر ما روی دنیا تا ابد ادامه داره. حتی اگه تا شعاع سی متری بدن هامون نوار زردرنگ کشیده باشن. حتی اگه تا ابد شب باشه...