مائده ایمانی
مائده ایمانی
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

نامت را به من بگو، زیبا!

نایاب‌ترین گنج‌های زمین جای دوری نیستند؛ فقط باید چشم‌هایت را باز کنی. (مخروط سدر ژاپنی)
نایاب‌ترین گنج‌های زمین جای دوری نیستند؛ فقط باید چشم‌هایت را باز کنی. (مخروط سدر ژاپنی)


همه چیز از سال اول دانشجویی‌ام در تهران آغاز شد. شهر جدید به چشمم بزرگ و غریبه می‌آمد؛ خوابگاه مثل لانۀ مورچه‌ها شلوغ بود؛ رشتۀ دانشگاهی‌ام را دوست نداشتم. یک روز که افسرده و ناامید، در محوطۀ دانشگاه قدم می‌زدم، چشمم به درخت مگنولیای بزرگی افتاد. زمستان بود و درخت، گلی به سر نداشت، اما خودش بود. باورم نمی‌شد که در این شهر سرد و کوهستانی پیدایش کنم. ناگهان دوباره همان دختربچه‌ای بودم که در حیاط مادربزرگ، پای درخت مگنولیا، دنبال گنج می‌گشت. ناگهان دوباره در «خانه» بودم.

ملاقات با مگنولیا باعث شد با چشم بازتر در کوچه‌باغ‌های اطراف دانشگاه پرسه بزنم. به زودی گیاهان آشنای دیگری هم دیدم: بوته‌های زنبق، اقاقیا، برگ بو. درختانی هم بودند که در دیار خودم، گیلان، دیده‌بودم اما نام‌شان را نمی‌دانستم. شروع به پرسیدن از باغبان‌ها کردم و کم کم، این توده‌های سبز و بی‌شکل، هر کدام اسم و شناسنامه پیدا کردند: این یکی چنار بود؛ باورم نمی‌شد که نمی‌دانستم. این یکی افرا، همان که بلندگوی روضه‌های محرم و صفر را به تنه‌اش می‌بستیم. این یکی صنوبر بود، همان درخت رقصنده در باد.

جوانۀ توسکای جنگلی
جوانۀ توسکای جنگلی


کشف نام گیاهان بازی تازه‌ام شده‌بود؛ اسمش را گذاشته‌بودم «گیاهشناسی روزمره». اگر درختی را قبلا دیده‌بودم و نامش را یاد می‌گرفتم، احساس می‌کردم خویشاوند گمشده‌ای را پیدا کرده‌ام. اگر درخت ناآشنایی می‌دیدم، یک دوستی تازه را جشن می‌گرفتم. هنوز گوشی هوشمند نداشتم و گوگل هم جستجوی تصویری‌اش را راه نینداخته‌بود. از این و آن، مخصوصا از باغبان‌ها می‌پرسیدم یا بی‌هدف در سایت‌های گیاهشناسی می‌چرخیدم. نام خیلی از گیاهان را هم از دایی بزرگم یاد گرفتم که گل پرورش می‌داد و تازه فهمیده‌بودم که در عشقم به روییدنی‌ها با او مشترکم.

گیاهان کم کم اسم‎شان را بر من آشکار می‌کردند. (نگونسار وحشی)
گیاهان کم کم اسم‎شان را بر من آشکار می‌کردند. (نگونسار وحشی)


سرو و کاج را از هم تشخیص دادم؛ زیتون وحشی و نراد و بلوط را شناختم. عرعر و نرگس درختی و داغداغان؛ پیچ اناری و شاه‌پسند و کاملیا؛ نارون و زیزفون و گل‌یخ؛ گیاهان کم‌کم اسم‌شان را بر من آشکار می‌کردند. گاهی هم چیزی از جنس الهام، اسمی را زیر گوشم نجوا می‌کرد. اولین بار که آن گل‌های بنفش معطر را روی ساقه‌های نقره‌ای دیدم صدایی در گوشم گفت: «اسطوخدوس». سرو مرداب و مریم گلی را هم همین طور شناختم. کم کم به علف‌ها هم دقت کردم: گل راعی، کیسۀ چوپان، نوک‌لک‌لکی. همۀ این‌ها اسم داشتند و من نمی‌دانستم! تازه داشتم سهراب را می‌فهمیدم: «گل شبدر چه کم از لالۀ قرمز دارد؟»

این‌ها همه اسم داشتند و من نمی‌دانستم! (علف مار)
این‌ها همه اسم داشتند و من نمی‌دانستم! (علف مار)


چشم که بر هم زدم دورۀ لیسانس تمام شده‌بود و من در خیابان‌های تهران همان قدر گیاه آشنا می‌دیدم که در باغ پدربزرگم، در گیلان. بازی کوچکی که از روزهای دلتنگی شروع شده‌بود، حالا بخشی از وجود مرا شکل می‌داد. شده‌بودم دختری که نام بسیاری از گیاهان را می‌دانست و هرکجا که می‌رفت، چشمش به دنبال روییدنی‌ها بود. در اولین سفرم به کرمان، شهر همسرم، میان علف‌های بیابانی گلی دیدم که شبیه گوهری افسانه‌ای بود. اسمش را دو سال بعد کشف کردم: چشم‌کَبکو. دیگر در هیچ شهری غریب نبودم. همین که چشم می‌گرداندم و چند گیاه آشنا می‌دیدم، «خانه» دورتادورم حلقه می‌زد.

اسمش را دو سال بعد کشف کردم: چشم‌کَبکو.
اسمش را دو سال بعد کشف کردم: چشم‌کَبکو.


حالا، پس از ده سال، بازی سادۀ روزهای دانشجویی‌ام، تبدیل شده به گفتگویی با زمین. من نام گیاهان را می‌پرسم، آن‌ها هر وقت که خودشان بخواهند پاسخ می‌دهند. این روزها برنامه‌های موبایلی هستند که دقیقا برای همین کار، یعنی شناسایی گیاهان ساخته‌شده‌اند. جهان، همان طور که رسم اوست، کنجکاوی مرا بی‌پاسخ نمی‌گذارد. بارها در همین حوالی، گذارم به گیاهانی افتاده که فکر می‌کردم برای دیدن‌شان باید به سفر دور و درازی بروم. سُرخدار، این پادشاه جنگل‌های هیرکانی را در محوطۀ دانشگاه شهید بهشتی دیدم. بلوط همیشه‌سبز را در پارکی نزدیک خانه پیدا کردم. سرو کوهی را دیدم؛ همان که نیلوفر به پایش دام می‌بندد. سدر مقدس را در حیاط بیمارستان دیدم، در حالی که پرستار مادربزرگ محتضرم بودم. سدر، این نماد زندگی جاودان، قلب داغدارم را تسکین داد. گویی شعر مولانا را برایم می‌خواند: «کدام دانه فرورفت در زمین که نَرُست؟/ چرا به دانۀ انسانت این گمان باشد؟»

سُرخدار، این پادشاه جنگل‌های هیرکانی را در محوطۀ دانشگاه شهید بهشتی دیدم.
سُرخدار، این پادشاه جنگل‌های هیرکانی را در محوطۀ دانشگاه شهید بهشتی دیدم.


این روزها در تهران زندگی می‌کنم؛ شهری که دیگر غریبه نیست. به لطف اینترنت آدم‌هایی را شناخته‌ام که همین بازی سادۀ مرا در جاهای دیگر زمین پی می‌گیرند. دختری را دیدم که در آلمان گیاهشناسی می‌خواند و در جنگل‌های باواریا دنبال نمونه‌های نادر می‌گشت. مرد خوش‌ذوقی هست که از گیاهان ارتفاعات آذربایجان عکس می‌گیرد و یکی دیگر که کلاس گیاهشناسی روزمره‌اش، جنگل‌های زاگرس‌اند. گاهی به این آدم‌ها غبطه می‌خورم؛ به دانش بیشتری که دارند و گیاهان نایاب‌تری که می‌بینند. اما بعد به یاد درسی می‌افتم که از این چند سال مکالمه با زمین آموخته‌ام: اینکه جنگلِ من، درون من است و هرکجا بروم، با من خواهد آمد. اینکه نایاب‌ترین گنج‌های زمین جای دوری نیستند؛ فقط باید چشم‌هایت را باز کنی.

طبیعتتهران
روانشناس بالینی و رواندرمانگر | maedeh.imany@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید