ویرگول
ورودثبت نام
کمال
کمالکارمند دون پایه شرکت آی تی
کمال
کمال
خواندن ۴ دقیقه·۸ سال پیش

یک قصه‌ی نا تمام

فنجان چايي اش نصفه است. یک نخ سیگار نصفه توی زیر سیگاری دود می‌کند. یک تابلوی نقاشی نیمه کاره روی سه پایه‌ای گوشه‌ی دیوار است. شیر دست‌شویی چکه می‌کند. چشم‌هایش نیمه باز اند. و از همه مهم‌تر «قصه اش» نا تمام مانده است.

قصه ای که بیشتر از همه‌ی چرندیاتی که نوشته، «دوستش» دارد. چند سالی هست که نتوانسته تمامش کند. تمام شدن یک قصه برای یک «نویسنده» به این معنی نیست که از دست آن خلاص می‌شود، برعکس وقتی یک قصه برای يک نویسنده «تمام» می‌شود زندگی تازه‌ای برای خودش و قصه‌اش شروع می‌شود. نویسنده که چیزی پدید آورده و با تمام شدنش آن را به «کمال» رسانده لحظات جدیدی را با مخلوق تازه‌اش تجربه خواهد کرد و این اوج آفرینش یک چیز است و البته جزییات دیگری هم هست مثل همه ی آن امضاهایی که براي طرفداران می‌دهد یا مصاحبه هایی که روزنامه‌ها و مجله ها از او چاپ می‌کنند. زن‌هایی که برایش غش و ضعف می‌کنند یا مردهایی که بهش حسودی می‌کنند . بله این‌ها فرعیات قضیه است ... و به هرحال جزییات و کلیات هر چه که باشند، چند سالی هست که قصه‌ی نیمه تمامی روي دستش مانده مثل خیلی چیزهای نیمه تمام دیگری که اطرافش است .

«برای کامل کردن یک داستان ، ابتدا خودت باید کامل باشی» این یک درس نویسنگی نیست. یک شعار دهن پرکن که کله گنده‌هایش می‌دهند هم نیست. يک ایده آل است که هر کسی به دنبالش است و کاملا مشخص است که توی این دنیای لعنتی هیچ کسی کامل نیست یا به قول این کاره‌هایش: «به کمال نرسیده است». اما به هر حال پایان دادن به یک قصه نباید انقدرها سخت و طاقت فرسا باشد و این همه سال وقت ببرد . البته بستگی دارد به این که نویسنده کی باشد و داستانش چی باشد. شاید قصه مال حال و روز امروز خود نویسنده است و هنوز اتفاقی برایش نیفتاده که با کمک آن داستانش را تمام کند.

چایی توی فنجانش سرد شد و احتمالا تا فردا شب همان جا روی میزش می‌ماند . سیگارش انقدر توی زیرسیگاری دود کرد که خاموش شد. تابلوی نقاشی همان جا نیمه تمام است و البته فقط چهره‌ی زنی که وسط تابلو است نا تمام مانده است. کلاه حصیری دارد و دامن چین دار سفید با خط‌های قرمزی پوشیده، بلوز ساده‌ی سفید به تن دارد و انقدر اندامش راحت ترسیم شده که از فرط سادگی و زیبایی بیننده را دیوانه می‌کند . اما صورتش . شاید هیچ صورتی نتوان برای این همه سادگی و توازن کشید . قصه ی این تابلو هم دقیقا همان قصه‌ی نا تمام نویسنده است . بله ! دلیل این که قصه ی نویسنده تمام نمی‌شد به همین خاطر است. باید کسی بیاید و تمامش کند . نه این کار خودش نیست . او کمک می‌خواهد !

چایی نصفه، سیگارهای خاموش شده در زیرسیگاری تابلوی نقاشی و حالا چشمهایش هم بسته می‌شوند ولی شیر همچنان چکه می‌کند . خواب میبیند. خواب همان زنی که می‌خواسته صورتش را بکشد با همان لباس سفید با خط‌های در هم و برهم قرمز و البته در رویا صورتش کاملا معلوم است. لبخند زیبایی دارد نور آفتاب توي صورتش لیز می‌خورد. مژه‌ی چشم‌هایش اشعه های خورشید را نوازش می‌کنند. ابروهایش هیچ سایه ای ندارند و چشم هایش برق خورشید دارند. حالا نویسنده بهترین رویایی را که یک هنرمند می‌تواند ببیند، می‌بیند. رویاهای الهام بخش در دنیا انقدر کم اتفاق می‌افتند که می‌شود با دیدند یکی شان ذوق مرگ شد . زن تابلوی نقاشی موهای نویسنده را نوازش می‌کند در حالی که هردوشان زیر سایه‌ی درخت توي تابلوی نقاشی به هم تکیه کرده اند و زن برایش از پایانِ قصه‌ی نیمه تمامش حرف می‌زند و این که: «آخر داستان چگونه نقاش، نقاشی نیمه تمامش را با دیدن یک خواب تمام کرد و ... » نویسنده درست لحظه ای که در خواب با خودش فکر کرد، باید وقتی بیدار شد همه‌ی این ها به یادش باشد، از خواب پرید ! و حرف های زن نا تمام ماند. نفهمید نقاش بعد از پایان نقاشی چه اتفاقی برایش می‌فتد؟ لعنتی حتی رویای الهام بخشش هم نیمه تمام بود.

نویسنده بدون معطلی خودش را به سه پایه رساند. رنگ ها را با هم مخلوط کرد و صورت زن را نقاشی کرد و روی تخت دراز کشید و خوابید. فردای آن روز نقاشی را برای تنها گالری نقاشی که اسمش را شنیده بود، فرستاد. سه هفته بعد نامه‌ای به آدرس نویسنده آمد : « اسم من خانم مـ... است ، صاحب گالری ای هستم که شما نقاشی تان را به آن فرستادید. باید بگویم هنوز هم از این که صورت من را آنچنان دقیق نقاشی کرده اید متعجب ام . چون کاملا مطمئن هستم که ما همدیگر را ملاقات نکرده ایم. لطف کنید و هر چه زود تر به گالری من بیایید ... »

نامه هیچ وقت به دست نویسنده نرسید. او برای تمام کردن داستان نیمه تمامی که داشت دیوانه اش می‌کرد یک سفر به دور دنیا با پای پیاده را آغاز کرده بود ...


داستان
۱۲
۰
کمال
کمال
کارمند دون پایه شرکت آی تی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید