وقتی از هر چیزی دور بشیم به سختی میتونیم سراغش برگردیم .وقتی میرفتم تکواندو،اگه چند جلسه نمیرفتم مثلا یکی یا دوتا بعدش سه یا چهار جلسه طول میکشید تا ترس و استرس نرفتن های قبلی رو کنار بزار و بالاخره برم .
اصلا بزارید براتون از تکواندو بگم .کلاس دوم دبستان بودم که خواهرم از طرف تیم تکواندو رفت شمال و وقتی برگشت یا عالمه الوچه با خودش اورده بود.دقیقا چیزی که گفتم رو به یاد دارم .
"الوچه گرفتی .منم میامم هیچی نشه حداقل یه بار میریم سفر الوچه میگیرم."
الوچه باعث شد شیش سال به طور جدی تکواندو کار کنم.
بعد وارد راهنمایی شدم و افکار بزرگی داشتم .میخواستم دنیا رو تغیر بدم .معروف بشم و وقتی اسمم بیاد همه از خوبی ازم یاد کنند .اون اوایل معروف و تاثیرگذار بودن رو توی شیمیدان شدن دیدم .یه فردی مثل ماری کوری .دوست های خوبی پیدا کردم .بعضی از دوست هام رو از دست دادم .دوست های جدید باعث شدن بخوام مثل اونا باشم و خودمو بکشم بالا .درس بخونم تا یه چیزی بشم .بعد از چندین تلاش بالاخره احساس کردم که منم میتونم توی درس ها خوب باشم .میتونم معروف و محبوب بشم .
پس دنبال ریاضی رفتم و تکواندو رو اروم ول کردم .
بزارید از ریاضی بگم
وقتی اونقدری تمرین کردم که به مسئله ها مسلط شدم به یه جایی رسیدم که حس کردم اره .منمیتونم .با خودم فکر کردم اگه من تونستم چرا بقیه نتونند .اگه من تونستم به ریاضی علاقمند بشم بقیه هم میتونند پس تصمیم گرفتم دنیا رو اینجوری تغیر بدم .با اموزشی متفاوت که ادم ها عاشق چیز های بشن که به نظرشون سخته .
سه سال برای این یکی هدف جنگیدم .به معنی واقعی جنگیدم .پر بودم از انگیزه و هیچ چیزی نا امیدم نمیکرد .چیزی بود که خودم فکر میکردم .چون ناامید شدم .سال اخر ناامید شدم .
حالا یه دنیایی متفاوت برای خودم ساختم چیز های متفاوتی میخوام .
این نوشته لزوما چیز خوبی نیست اما فقط نوشتم که برگردم سراغ نوشتن .ما نمیتونیم تضمینی داشته باشیم که چقدر توی یه کاری پیش میریم یا موفق میشیم اما میتونیم یا بگیریم توی اون مدت کوتاه لذت ببریم حتی اگه پایانی نداشته باشه .