مائده جون
مائده جون
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

بخند بابا، چیزی نیست

روز سختی بود .همش داشتم درس میخوندم و کل روز توی کتابخونه بودم .البته اگه بخوام منصف باشم از توی کتاب خونه بودن ناراحت نبودم .بالاخره داشتم حس زندگی دانشجویی رو درک میکردم .خب بیاید منصف تر باشیم من خوشحال بودم .خسته بودم ولی خوشحال .چون یه کاری انجام میدادم .سالن‌کتابخونه همیشه شلوغ نبود اما زمان امتحانا بود و همه داشتند تلاششون رو میکردند تا بهترین نتیجه رو در کمترین زمان کسب کنند .اون روز کلاس زبان هم داشتم .باید برمیگشتم خونه مادربزرگم و کلاس زبان انلایم رو انجا شرکت میکردم اما خونه اونها همیشه شلوغ بود و در کنار شلوغی جای کمی هم داشت .یه اتاق داشت و یه پذیرایی کوچیک .شب ها مجبور بودم دقیقا زیر تلوزیون بخوابم و دقیقا زمانی خوابم می اومد که پدربزرگ و مادربزرگم قصد دیدن سریال با صدای بلند رو داشتن .اون روز تصمیم گرفتم برای کلاس زبان توی کتابخونه بمونم که البته تصمیم سختی بود .باید برای درس جواب دادن صدامون رو وصل میکردیم .داخل سالن نمیشد حرف زد و تنها جایی که می موند حیاط کتابخونه بود .به هرحال با خودم گفتم‌مگه قراره چقدر سخت باشه توی حیاط نشستن ،حداقل سر و صدای خونه رو ندارم .پس لپ تاپم رو برداشتم و با کتاب و کیف سبز رنگم توی حیاط نشستم .نکته ای که بهش اشاره نکردم این بود که زمستون بود و هوا سرد بود .علاوه بر سردی هوا باد هم می اومد .با خودم گفتم مگه یک ساعت و نیم قراره چقدر سخت باشه ولی وقتی فقط پنج دقیقه گذشته بود دستام از شدت سرما به لرزه افتادن .استاد صدام کرد تا درس رو خلاصه کنم و من اونقدر سردم بود که صدام شروع کرد به لرزیدن .موقعیت عجیبی بود اما به هر سختی بود پرسش رو به پایان رسوندم .وقتی تموم شد فهمیدم زیادی سرده که بیرون بمونم پس تصمیم گرفتم برگردم داخل اما کجا بشینم که بتونم صدام رو وصل کنم ؟

بعد از نگاه کلی فهمیدم میتونم روی پله های طبقه بالا بشینم .خیلی هم خوب بود فقط یه مشکل داشت وسط راه بودم ،اونم نه هر راهی مسیری کا به دستشویی هم متصل بود .پله های کناری من به سمت پایین میرفتن که به دستشویی میرسید .هر ادمی که میخواست بره دستشویی یه بار با من چشم تو چشم می شد .عکسو وقتی گرفتم که از شدت خستگی و اعصاب خوردی کتابم رو روی سرم گذاشته بودم و داشتم به خودم میخندیدم که یه اقایی باهام چشم تو چشم شد .خنده من بیشتر شده بودم و اون میخندید و زمزمه میکرد "اخه چرا".بعد از اینکه از کنارم رد شد و رفت .بعدش از خودم یه عکس گرفتم .یادمه وقتی گوشیم رو در اوردم ته دلم گفتم عکس میگیرم تا یادم بمونه چه روز عجیبی بود و تموم شد .تموم میشه .خیلی چیزا تموم میشه حتا اگه سخت عجیب و ناراحت کننده است .

من توی راه پله های کتابخونه شیراز
من توی راه پله های کتابخونه شیراز


زندگی دانشجوییدانشگاه شیرازداستان عکس منویرگولچالش
برای رهایی از فکر کردن ، می نویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید