ویرگول
ورودثبت نام
مائده جون
مائده جون
خواندن ۴ دقیقه·۶ ماه پیش

سکوت زیباست

دهم ریاضی قسمت پنجم

نمیدونم کار آرایه ها بود یا دستور زبانی های سخت و کسل کننده یا تدریس ها خیلی بد که باعث شد اکثر ما از درس زبونی که باهاش حرف میزنیم انقدر بیزار باشیم .

زنگ فارسی جزو زنگ های هست که وقتی بهش فکر میکنم با سکوت به یاد میارمش ،نه به خاطر سکوت معلم سر کلاس ،درواقع معلم های فارسی واقعا خوش صحبت هستند اما چیزی که باعث میشه زنگ های فارسی رو با سکوت به یاد بیارم مغزمه .سکوتی که تو مغزم جریان پیدا میکرد .الان باید خودم رو بکشم تا به اون درجه از ارامش برسم اما اون وقت ها سر بعضی کلاس ها به اون نقطه از ارامش کا الان بعضی ها بد از مدیتیشن بهش میریسن میرسیدم .سکوت خالص توی مغزم جریان میشد ،این چند وقت پیش دوباره اون حس رو تجربه کردم .روی راه پله های دانشکده ی کامپیوتر که نشسته بودم و به دونه کاجم زل زده بودم عمیقا به هیچ چیز فکر میکردم .هیچی .

یکی از اون روز های سخت نبود ،هنوز سختی روز های درس خوندن شروع نشده بود و همه چیز خیلی ملایم بود. توی کلاس نشسته بودیم و داشتیم اماده میشیدیم بریم پایین قرار بود یه کلاس مشترک با بچه های انسانی داشته باشیم چون معلم به دلیلی که الان به یاد ندارم نمیخواست سر زنگ خودمون حضور پیدا کنه .هر موقع یکی از من میپرسید( ریاضی خیلی سخته؟) ،یا بچه های تجربی می اومد غرغر میکردن که( تجربی خیلی سخته) خیلی ملایم به بچه های اروم و بیصدای انسانی اشارا میکردم و میگفتم تاحالا اوضاع اینا رو دیدی ؟درسته همه رشته ها سختی های خودشو داره اما بچه های انسانی که به درس نخون شناخته شده بودن واقعا سرشون شلوغ بود یه عالمه درس داشتن و اکثر این درس ها درست هم تدریس نمیشدن که البته کنترل کردن اون تعداد دانش آموز برای معلم ها هم کم سخت نبود .

تا اینجا اکثرا گله کردم از شرایط بد ریاضی اما ما یه چیز خیلی خوب داشتیم ،کم بودیم .و این کم بودن واقعا برای ما امتیاز بود .

داشتیم اماده میشیدم که کلاس رو ترک کنیم که چندتا از بچه های انسانی وارد کلاس شدن .از اینجای داستان همه چی به شکل مسخره ی خنده دار میشه و هیچ دلیلی هم برای اتفاقی که می افته وجود نداره .

همینه ؟

چقدر کوچیکه

همینید ؟

چقدر کمید

چقدر اینجا هوا خوبه

اره اره اون پایین ادم خفه میشه از بوی عرق

میدونید کلاستون امروز با مال ما یکیع خانم بهاری گفت بیاید پایین

_اره خودمون میدونیم الان میام

بعد از کلاس رفتن بیرون و ما با صورت هامون و صحبت های کوتاه که رد و بدر میکردیم به این نتیجه رسیدم ازشون خوشمون نیومد. زینب پشت در وایساده بود که یهو در باز کردن که دوبارع بیان داخل ،اما این بار زینب پشت در بود ،شروع کرد به فشار دادن در برای اینکه وارد نشن .ما هم رفتیم پشت سرش و بی هیچ دلیل خاصی در رو فشار میدادیم انگار عبور کردن اونها از خط ورودی در برای ما با منزله شکست توی یه جنگ بود .اکثر جنگ ها به یه دلیلی اغاز میشن یا حداقل مسئولین کشور ها یه دلیل براش پیدا میکنن ولی ما نتونستیم یه دلیل براش پیدا کنیم .

اونا از پشت هل میدادن و ما از این ور مقاومت میکردیم همه چی توی چند لحظه اتفاق افتاد و یه لحظه دیدیم که در رو از جا در اوردیم و توی دست هامون گرفتیم که نیوفته .بچه های انسانی رفتن و ما با تلاش بسیار در رو سر جاش گذاشتیم و سریع رفتیم پایین سر کلاس .

کلاسشون واقعا شلوغ بود و واقعا حق داشتن بود میداد .من شلوغ ترین ادم کلاس خودمون هستم که یه ادم درونگرام بقیه همه بیشتر درونگران و نیاز به سکوت دارن و ما اونجا داشتیم دیونه میشدیم .معلم داد زد "توروخدا ساکت باشید از این بچه های ریاضی یاد بگیرید ،چقدر ساکت نشستن "

خانم اینا زنگ قبلی در رو کند .

اینا قبل اشنایی با شما فرشته بودن همنشین بد تاثیر بدی روی اونها داشته.

میگن تا چیزی رو از دست ندی قدر چیزی رو نمیدونی ،لحظه خروج از کلاس شلوغ اونها هزار بار خداروشکر کردیم و یاد گرفتیم سپاس گذار چیزی باشیم که داریم

عکس بی ربط تر نبود 🙂😂،
عکس بی ربط تر نبود 🙂😂،



دانش آموزکلاسبچه‌های انسانیریاضیتجربی
برای رهایی از فکر کردن ، می نویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید