مائده جون
مائده جون
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

شما ریاضی ها هستید ؟

دهم ریاضی قسمت دوم

کلاس ما یه کلاس کوچولو ته راهرو کنار کتابخونه بود. خب انباری صداش میکردیم ،شاید چون واقعا انباری بود .اینو از بچه های سال بالایی شنیده بودیم که کلاس ما قبل از اینکه کلاس باشه اتاق ورزش بود .همون اتاقی که همه وسایل ورزشی یا بهتره بگم گنجینه های مدرسه اونجا نگهداری میشه و فقط عزیز ترین فرد به معلم ورزش اجازه ورود بهشو داره .یکی از معلم ها میگفت دو سال پیش هم ریاضی داشتیم ،اونا برعکس شما که توی عرض کلاس نشستید ،پشت سر هم و توی طول کلاس نشسته بودن و بعد به دیواری که الان یه کمد بهش متصل بود و کنار در قرار داشت اشاره کرد و گفت اینجا هم تابلشون بود .نمیدونم فکر میکرد این اطلاعات چه کمکی با ما میکنه اما برای من که یه ادم فکری بودم باعث میشه اونها و ارزوهاشون رو توی کلاس تجسم کنم .باعث میشد دختری رو ببینم که با خودش فکر میکرد میخواد دانشگاه تهران قبول بشه ،یا دختری که تند تند جزوه مینوشت و توی ذهنش روی ماه قدم میزد .با خودم فکر میکردم یعنی الان کجان .ارزو هاشون الان کجاست ‌.

روز های اول مدرسه، روز های خسته کننده ولی مهمی هستند .روز های که با ادم های بخش مهمی از زندگیتون اشنا میشید .ادم های که شاید به ذهنتون نرسه اما بخش بزرگی از زندگی شما رو تشکیل میدن .این بخش بزرگ برای من از کنار کولر یعنی مبارکه شروع میشد .زندگی توی شهر کوچیک باعث میشه اکثر ادم ها رو از بچگی بشناسی و مبارکه یکی از اونا بودن .هیچ وقت خیلی باهاش صمیمی نبودم اما از همون اول بخاطر اسمش باهاش شوخی میکردم .وقتی توی کوچمون از دور میدیدمش داد میزدم "مبارکه مبارکه ،تولدت مبارکه".نمیدونم چرا اما مبارکه همیشه از دور برام یه ادم باهوش بود.از اینا که خدا به عنوان هدیه تولد بهشون هوش زیاد داده نه قدرت تخیل شدید یا علامت بوسه پشت گردن .از اون ادم های که میتونن مسائل سخت ریاضی رو حل کنن و قطعا از اونایی که میرن ریاضی .خب کنارش نشستن برای مائده کوچولو یه حس خاصی داشت .یه حس "وای ما انقدر باهوش بودیم و خودمون نمیدونستم".از من که رد میشدیم به سارینا میرسیدیم .خب سارینا صمیمی ترین دوست منه .و این شانش رو داشتم که باصمیمی ترین دوستم توی یه رشته درس بخونم .قرار بود سه تایی یعنی منو صدف و سارینا با هم بیایم ریاضی اما صدف مسیرش از ما جدا شد و به مدرسه جهنمی رفت .حالا اونجا کجاست رو شاید بعدا براتون تعریف کردم .سارینا همیشه اروم بود بی سر و صدا و محترم .ما از دبستان همو میشناختیم اما دوست نبودیم .دوست بودن ما از راهنمایی و یه کار گروهیی شروع شد .سارینا ارومه و مهربون و البته چیزی که بعدا توی کلاس لقب گرفت "خیلی باکلاس" .

از کنار ما سه تا که رد بشی به مهرناز میرسی .مهرنازِ خسته .به قول سارینا اون اول ها فکر میکردیم به خاطر فامیلش هم که شده حتما یه دختر خیلی پر سر و صدا و و شلوغ باشه .اما مهرناز خسته تر و اروم تر از این حرف ها بود .بعد از مهرناز فاطمه اخرین صندلی نشسته بود و بعد از یک هفته زینب هم به ما اضافه شد .فاطمه بیشتر شبیه من پر حرف بود تا شبیه اون سه تا اروم .وقتی شروع میکرد به تعریف کردن یه داستان میتونستی یه هیجان کامل رو حس کنی .البته که ما اون اول ها بخاطر تند نرف زدنش نصف چیز ها رو نمیفهمیدیم اما کم کم سرعتش دستمون اومد. بعدا ادم های بیشتری بهمون اصافه شدن اما زینب اولین نفری بود که بهمون اضافه شد .خانوادش گفته بودن بره تجربی ولی خودش میخواست ریاضی بخونه ،البته این قضیه تقریبا بین بچه های ریاضی عادیه به هرحال زینب رفت تجربی و بعد یه هفته به خانواده اعلام کرد که هیچ علاقه ی بهش نداره پس اومد پیش ما .زینب یه جور های کلید همبستگی حساب میشه .با همه خوبه ،جزو اولین ادم های بود که با ایده های مسخره و عجیب من کنار می اومد .خوش حرفه اما پرحرف نیست .حالا شاید بپرسید خودت چی ؟خب نمیخوام درمورد خودم حرف بزنم .توی ادامه داستان متوجه میشید.

ع
ع


دانشگاه تهرانکلاسریاضیدرسرشته
برای رهایی از فکر کردن ، می نویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید