مائده جون
مائده جون
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

قهوه

وقتی اون ها رسیدن ،کافه اصلا شلوغ نبود .شاید زیادی هم خلوت بود .یه میز پیدا کردن و منو رو برداشتن .هر کدوم به منو نگاه میکرد اما توی ذهنش سوال های متفاوتی در حال جریان بود .مینا به این فکر میکرد که هیچ وقت با رضا به این کافه نیومده بود .با اینکه نزدیک به دانشگاه بود ولی رضا همیشه میگفت(بیا چیز های خاص و جدید رو انتخاب کنیم).مینا هم از چیز های جدید خوشش می اومد و بخاطر همین چیز های عجیب و تازه برای یه قهوه ی ساده ساعت ها توی مترو و اتوبوس وقت رو خرج میکردن . به هرحال هر چیزی بهایی داره .شاید بهایی لذت دوست داشته شدن کشتن زمان باشه .شاید کشتن علایق باشه و شاید بعد از یه مدت خستگی باشه .به هرحال شعله های عشق ادم بعد از یه مدت کمرنگ میشه و اونجا نوبت به دوشت داشتن میرسه .اونجا ،اون لحظه که یکی میگه (امروز خستم میشه زیاد راه نریم )تفاوت عشق و دوست داشتن مشخص میشه .این ها چیز های بود که وقتی به منوی نوشیدنی ها نگاه میکرد بهش فکر میکرد .

محمد هم فقط به منو نگاه میکرد .نمیتونست تصمیم بگیره چه چیزی میخواد .اما چیز عجیبی نبود .محمد هیچ وقت نتونسته بود تصمیم بگیره چی میخواد .توی هر مرحله از زندگیش اونقدر تصمیم گیری رو طولانی کرده بود تا بالاخره یکی براش تصمیم بگیره .اون فرد میتونست زمانه بی رحم باشه یا مادر مهربون .مثل وقتی نمیدوست به چه رشته ایی علاقه داره و روز ها درگیر این بود که باید چیو انتخاب کنه .هنر یا کامپیوتر .معماری یا شیمی .بالاخره بعد از روز ها فکر کردن و به نتیجه نرسیدن مادرش براش تصمیم گرفت و اونو فرستاد شیمی بخونه ‌.البته خب فقط راهنمایش کرد اما راهنمایی مادر مهربان به شکل متفاوتی بود ،(برو شیمی بخون من میدونم موفق میشی ).خب موفق شد با یه دختر خوب آشنا بشه اما هیچ وقت موفق نشد از رشته ی که براش وقت میگذاشت لذت ببره .دختری که یه روز توی راهرو های دانشگاه باهاش آشنا شد میترا بود .بعدها محمد به دوست هاش میگفت عاشق چشم های میترا شده بوده نمیخواست اعتراف کنه که در نگاه اول عاشق شده ولی ته دلش میدونست این اتفاقی بود که براش افتاده بود ،عشق .عشق به سراغش اومده بود و وجودش رو تغیر داده بود ولی این تغیر نتونسته بود به محمد کمک کنه که در شرایط مختلف درست تصمیم بگیره پس وقتی میترا ازش پرسید ما و رابطه ای که داریم قراره به کجا برسه ،محمد سکوت کرده بود .سکوتی که بعدا تبدیل به دعوایی بزرگ شد .دعوایی که تبدیل به جدایی شد .محمد با خودش فکر میکرد چرا نمیتونه تصمیم های ساده بگیره و چرا انقدر تصمیم گیری براش سخت میشه .به منو نگاه میکرد که پیشخدمت از راه رسید .

_خیلی خوش اومدید ،چی میل دارید

هر دو با هم گفتند

_قهوه

_ما اینجا قهوه زیاد داریم چه مدل قهوه ای می خواید ؟

دوباره با هم ولی با متن های متفاوت گفتند.

_هرچی خودتون دوست دارید .

_هرچی که میبینید خوبه .

پیشخدمت نگاهی به اونها کرد و بعد چیزی نوشت و گفت

خیلی هم عالی دوتا اسپرسو میارم .

و بعد دور شد .وقتی دور میشد مکالمه ی مینا و محمد آغاز شد .

_خیلی ممنون که دعوتم کردید برای نوشیدنی .

_خیلی ممنون که پذیرفتید .

و پایان مکالمه و سکوت آغاز شد .هر دو به هم‌نگاه میکردند ولی هر دو به جای دیگری فکر میکردند .بعد از اولین کلمه ها هر دو میخواستند میز رو ترک کنند .هر دو به این فکر میکردنند که چقدر دوست ندارند به صحبت ادامه بدن .نه بخاطر فرد بلکه بخاطر خستگی از حرف .خستگی از شروع .هر دو به همین فکر میکردندند .مینا و محمد به روابط گذشته نگاه میکردند و اولین چیزی که به ذهنشون میرسید این بود :

"یعنی دوباره باید از اول شروع کنیم "


پ.ن

"گاهی اوقات فقط مینویسم که نوشته باشم قرار نیست که همه نوشته ها عالی باشن "


تصمیمقهوهدوست
برای رهایی از فکر کردن ، می نویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید