از وقتی مدرسه تموم شد ، یعنی حدود سه سال پیش چندتا کار افتاد توی ذهنم که دوست داشتم انجامشون بدم.مربی مهد ،کار توکافه کتاب فروشی و لوازم تحریری هر چی اون چندتا کار دیگه به نظر آرامش بخش بودن کار کردن توی مهد به نظر خسته کنند تر بود.
چند وقت پیش توی اینستاگرام اگهی استخدام تسهیلگر درواقع همون مربی رو توی پیج مهد دیدم .تصمیم گرفتم شجاعتم رو به خرج بدم و اطلاعاتم رو بنویسم .با اینکه هیج رزومه خوبی نداشتم و یک مقدار به همین دلیل امیدم رو از دست داده بودم که پیام اومد برای مصاحبه برم .
محیط مهد از مهد های که توی ذهنتون دارید یک مقدار متفاوته .مهدی که نمیدونم اسمش رو باید بیارم یا نه یه باغ بزرگ بود که شامل بخش های مخلفت بود .وارد شدن به باغ یه حس خوبی رو به ادم منتقل میکرد.با خانم مشاور که مسئول مصاحبه بود صحبت کردم، سوال های جالبی پرسید که باعث شد حتی خودم رو هم بشناسم .بعد از تموم شدن سوال ها بلند شدیم و رفتیم ،بهم اجازه دادن که پیش بچه ها باشم و به قولی ببینم اوضاع چجوریه .
وقتی اومدم خونه ،این امید رو نداشتم که منو قبول کنن درواقع با اینکه خیلی با بچه ها خوبم اما نداشتن تجربم توی کار باعث میشد فکر کنم حتما گزینه های بهتری داشته باشند بعد از گذشت چند روز و تماس نگرفتن اون ها کاملا ناامید شدم بودم تا اینکه پیام اومد قبول شدید و برای توضیحات بیشتر بیاید .جالبه که هیجانی که تجربه کردپ واقعا تازه و جدید بود
خلاصه بگم که الان تقریبا یه هفته از کار با بچه ها میگذره .خسته میشم ؟بله
کار با بچه ها ادم رو خسته میکنه؟ بله
اما همون جور که فکر میکردم قراره دوستش داشتع باشم دوستش دارم و بازی کردن با بچه ها باعث میشه بچه بمونم و این حس بچه بودن رو خیلی دوست دارم