قبل از اینکه خورشید توی آسمون نمایان بشه،مادرم بیدارم میکرد .همیشه میگفت" زن باید زودتر از همه بیدار بشه ،تازه اگه زودتر هم بیدار بشه باز از بقیه عقبه و باید بدوعه تا به همه کاراش برسه ."
ساعت خب بلد نبودیم که دقیق بگم ساعت چند از خواب بیدار میشیدیم ،البته یه ساعت تو خونه داشتیم ولی به جز پدر کسی به ساعت نگاه نمیکرد .شانسی که توی زندگی داشتم این بود که پدرم سواد داشت .هم خواندن و هم اعداد .توی روستا خیلی ها بودند که سواد نداشتند، تقریبا همه کشاورز بودند .کشاورز و کشاورز زاده اما پدرم کشاورز زاده نبود .پدرم پسر خان بود .ولی خان همین روستا نه .پدربزرگم خان یکی از روستا های اطراف بود .اسمش روستا رو به یاد ندارم اما میدونم چندساعتی با روستای ما فاصله داشت .پدرم میگفت پسر دوم بوده .یک خانواده ی بزرگ و ۸ نفر داشتند .سه پسر و سه دختر .همه افراد خانواده به اصرار پدر سواد دار شده بودند ،حتی مادر خانواده میتوانست بخواند و بنویسد .پدرم میگفت که هیچ وقت متوجه نشد چه اتفاقی سبب شد تا پدرم حتی مادرم را با سواد کند .مادر من اما سواد نداشت .پدرش یک روستایی ساده بود که در زمین کار میکرد و مادرم از کودکی فقط به مادرش کمک کرده بود .توان سواد و تحصیل نداشتند اما مادرم عاشق تعریف اتفاقات بود .این را از مادرش به ارث گرفته بود .داستان ها رو سینه به سینه به آینده آورده بودند . احتمالا چون من شنونده ای خوبی بودم مادرم من را انتخاب کرد تا حامل این ارث خانوادگی اش باشم .مادر تعریف میکرد و تعریف میکرد و من به یاد میسپاردم .بالاخره با اصرارهای پدرم من هم به مکتب فرستاده شدم تا سواد یاد بگیرم و این شد که امروز میخواهم بنویسم برایتان از داستان های کهفراموش شده
...
نوشته خوب داشت پیش میرفت ولی اخرش خرابشد😂