نیمه ی مرداد
نیمه ی مرداد
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

در ستایش جزییات


قبل از تولد صدرا ذهنم متمرکز بود رو یه سری نکاتی که درباره ی تربیت فرزند می گفتن . خیلی می خوندم درباره وظایف و حقوق پدر مادر در قبال بچه ها و این جور چیزا اما بعد از تولد کلا قضیه جور دیگه ایی شد که اصلا فکرش رو هم نمی کردم.

یه روز بعد از ظهر رفتم پسرمو از مهد بیارم توی راه بوی نون تازه، به مشامم خورد و هوس نون تازه کردم با خودم گفتم برم اول پسرو بردارم بعد برم نونوایی.

صدرا رو صدا زدند، از دور دیدمش، براش دست تکون دادم، پرید توی بغلم، چسب کفشش رو بستم و طبق معمول پیاده و قدم زنان دست در دست هم راه افتادیم و و صدرا شروع کرد از اتفاق های مهدشون رو برام تعرف کرد و منم همه رو با دقت گوش کردم وفکر می کردم که چقدرهر روز دلم برای این وروجک تنگ میشه ....

به نونوایی رسیدیم و کسی توی نونوایی نبود، ولی یه عالمه نون ردیف روی پیشخون مغازه بود، یکم این پا اون کردم همین‌طور که صدرا حرف می‌زد و من سرم رو تکون میدادم.

این‌طرف و اون طرف رو نگاه کردم و گفتم صدرا جان یک لحظه، بریم توی مغازه بغلی، رفتم تو و با مغازه دار حرف زدم، صدرا غرق خوراکی های رنگارنگ شده بود و حواسش به من نبود.

_صدا زدم : بریم پسرم؟

همینطور که چشمش به خوراکی ها بود دستم رو گرفت اومدیم بیرون.

رفتم دم نونوایی و یک نون برداشتم، هنوز گرم بود.

دست پسرم رو گرفتم و راهی شدیم، یک تکه کندم و توی دهانم گذاشتم و گفتم: می‌خوری جونم؟

یهو بی مقدمه سوال کرد: مامان جون ما دزدیم ؟ خیلی ام لحنش سوالی بود طوری که می خواست مطمئن بشه‌.

چیزی که دیده رو توی ذهنم مرور کردم و زدم زیر خنده، هم شکه شده بودم هم تحلیلش برام جالب بود، هم خیلی با مزه گفته بود.

بهش گفتم: چرا این فکرو میکنی ؟

گفت: آخه شما نون رو وقتی کسی توی مغازه نبود برداشتی و با هم رفتیم.

خودمو گذاشتم جای پسرم، براش این سوال پیش اومد که چرا من بی اجازه و بدون پرداخت پول نون برداشتم و رفتم.

من حتی تا اون موقع نمی دونستم بچه ی سه ساله ی من با مفهوم دزدی آشناست، امان از کارتون‌ها! یکی از پسرای فامیل، اینقدر فیلم و کارتونهای نه چندان جالب دیده بود شغل آینده اشو دزدی انتخاب کرده بود.

بهش گفتم صدرا یادت میاد رفتیم مغازه بغلی

آقای فروشنده گفت: آقای نانوا گفته هرکس نون میخواد اینجا پولش رو بده و بره نونش رو برداره

من هم پولش رو حساب کردم و با اجازه رفتم و نون خودمون رو برداشتم.

صدرا با پاش یک کاج رو شوت کرد و گفت:،بهم نون میدی؟

من هم یک شوت دیگه با کاج زدم و همین‌طور که قل می‌خورد به این فکر می‌کردم ...؟؟؟؟

این قصه برای همه ی ما مادرا آشناست تمام اونچه که هستیم و نیستیم با اومدن فرزندان امون برای خودمون روشن ترو واضح تر میشه بچه ها هیچ وقت اون چیزی که ما می خواییم نمی شن بلکه تبدیل به چیزی میشن که ما هستیم و همیشه زیر زره بین اون هاییم عجیب رشدی داره مادر بودن ساده و شیرین و گاهی دردناک ....

بچه داریمامانوالدگری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید