ب میم
ب میم
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

سوار بی منزل

نقاشی بیابان_ دیجیتال_ آبرنگ (جسارت خودم)
نقاشی بیابان_ دیجیتال_ آبرنگ (جسارت خودم)

آفتاب بی امان می تابید. سوز گرما، مانند تازیانه ای بر صورت خیس سوار می نشست. حتی دستار سپید بسته شده بر صورت مسافر هم او را از گرما حفظ نمی کرد. تنها صدای سم اسب و نفس نفسش بود که بر بیابان لم یزرع طنین انداز می شد. سوار مسیر را می دانست، ولی اسبش شک داشت...

هر بار که سوار، افسار اسب را تکان می داد تا اسب خودش را نبازد و سرعتش را کم نکند مرکب بدتر بی قراری می کرد و به نشانه سرکشی سرش به چپ و راست تکان می داد. بعد از آن همه عزیمت نباید به همسفرش شک می کرد اما گرما اگر ایمان انسان را نگیرم قطعا فـرایضش را قضا می کرد.

راکب و مرکب هر دو خسته بودند و جان حرکت نداشتند. باید منزل می کردند ولی دل سوار راضی نمی شد. به هزارمین تپه ی مسیر رسیدند. اسب که دیگر جانی در بدن عضلانی اش نداشت فقط یک تلنگر کوچک تا خیانت به راکبش نیاز داشت، که آن هم با پیچ و تابی که سوار به افسار است داد مهیا شد...

اسب چنان بر تپه ی پیش رویش پرید و چهار نعل تاخت که گویی مرغی از قفس آزاد شد. انگار بال درآورده بود! سوار لحظه ای خود را زیر سم داغ اسب تصور کرد اما تجربه اش مانع سقوطش شد. لحظه ای هر دو در تعجب اتفاق پیش آمده بودند و مرد اصلا متوجه دستار بازشده اش نشد...


اسببیاباننقاشیداستان
نویسنده ی پاره وقت:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید