real mahan
real mahan
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

آدامسی که دیگه شیرین نبود

درست چهارساعت از بیکار شدنم میگذره...اسمش استعفا بود یا اخراج نمیدونم ولی احساسی دارم که هر آن ممکنه تموم منو ببلعه و داخل خودش بکشه ...درست یک ماه پیش فهمیدم باید همه چیزو ول کنم و برم. دچار فرسایش بیش از حد شده بودم و حتی یه کورسوی امید هم نمیدیدم...اینو همون لحظه ای فهمیدم که یخچال اتاقمون سوخت و تازه متوجه شدم با حقوق یک ماه سگ دو زدنم حتی نمیشه یه یخچال ارزون خرید...چه برسه به گوشت و مرغ داخلش.
وقتی بدون منت اضافه کاری کردم چون شرکت نیاز داشت و حالا که من نیاز دارم تایم مرخصی نیست...بیش از حد انرژی گذاشتم ولی مهم نبود برای کسی:(
چند روز بعد با رییسم در موردش حرف زدم نه تایید کرد و نه مخالفت...انگار یه فکت در مورد سوییچایی که از چین وارد کرده براش تعریف کردم و اونم قبولش کرده...چیزی نگفت و تا یک ماه ازم کار کشید...خانم عین پروپزال اون پروژه...خانم عین فرم دانش بنیان این یکی پروژه...خانم عین مونتاژ بردهای فرعی...و مدام کار کردم و کار.
نمیدونم از قصد بود یا چی ولی تایم طلایی که میتونستم آزاد درس بخونمو سوزوند و بیشتر از همیشه ازم کار کشید تا چیزی نمونه و بالاخره امروز تیر خلاصو زد....هدفشو نمیدونم ولی تا جایی که میتونست ازم استفاده شد و آخرش کلی منت گذاشت برای یکسال کارکردنم.
احساس میکنم بازی خوردم که برق خوندم و انتخاب کردم تا مدام پز دخترایی رو بشنوم که تو سالن کار میکنن و به جای اینهمه درس و مقاله مدرک انواع لاین های آرایشی رو گرفتن...قصدم نه توهینه نه قضاوت...میفهمم هر کس مسیر خودشو داره و چیزیه که خودم خاستم فقط انتطارشو نداشتم.
باید یادم بمونه یه ماه گذشته درست مثل یه ادامس جویده شده منتظر بودم دور انداخته بشم و با این حال صبر کردم.

دارم بزرگ میشم و خداروشکر

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید