بالاخره بعد از دو ماه و نیم به خانه برگشتم...منظورم از خانه همان اتاق 12 متری پانسیون است که ادم را یاد اتاق های اجاره ای میان جاده می اندازد. همان اتاق های رنگ و رو رفته که تنها برای درنگ یکی دو روزه و رفع خستگی سفر مناسب است....سکونتگاهی موقت و بی اهمیت...اما حالا نزدیک دو سال میشود که مهمانی کی از همین اتاق ها هستم.
دور ماندن بیش از حد از خانه پدری و نداشتن اتاقی که تنها متعلق به خودم باشد باعث تشدید اضطراب و دلتنگی ام میشود. اما دو ماه گذشته که مجبور شدم خانه پدرم بمانم باز هم احساس غربت میکردم...احساس تعلق نداشتن.
قبل تر ها نوشته بودم دیگر نمیتوانم شهری که در ان به دنیا امده ام را دوست داشته باشم. آن جا پر از خاطرات است و به همین بهانه ها فرار کردم به سمت شهری که سال ها در ان دانشجو بودم. موقعیتی که حالا دارم عاریه ای است و میتوان گفت خوشایند هیچ ادمی نیست و برگشتن به خانه پدر یعنی قبول شکست و نداشتن تنهایی.
کاش زندگی خودش را پر رنگ تر نشانم دهد:)