روزمو با فیلم لیس زدن صورت یه بچه کوچولو توسط ببعی شروع می کنم. چه شروع منزجر کننده ایه نه؟! ولی شروع میکنم.
کاش میشد از اقای خ میپرسیدم هدفش چی بوده از فرستادن این فیلم ولی دوباره سین میکنم و هیچ جوابی نمیدم. دلم میخاد باش حرف بزنم ولی همزمان حوصله دوباره ناامید شدنو ندارم.
خب این اولشه؟! نه...مقاله ای که بعد دوسال بلاتکلیفی بالاخره اومد برای بار سوم ریویژن میخوره و دوباره هزار تا بد و بیراه حواله میکنم به داور و ادیتورش...بیش از حد داره ازم انرژی میگیره و اینو همه اطرفیانم میبینن. میترسم این وقتی که براش میزارم حواسمو از کارای مهم تر پرت کنه و اخرش معدلم بیاد پایین ولی چاره چیه.... دوباره رو میارم به شب بیداری.
دیشب یکی از بچه های خوابگاه پیشنهاد کرد سیگار بکشم. گفتم نه و این نزدیک ترین تجربه ام به اغفال شدن بود. براش تعریف کردم دارم گل به خودی میزنم و میدونم یه چیزایی درست نیست و اونم مثل بقیه فرار کردنو بم پیشنهاد داد...شاید به پیشنهادش فکر کنم ولی به سیگار اصلا.
یکشنبه ارائه درس خودرو دارم...بابت اون استرس ندارم چون نسبتا اماده ام. حتی اگر نبودم هم مهم نبود بالاخره برای پنج دقیقه یه چیزایی سر هم میکنم و میگم. بیشتر نگرانم دل درد بگیرم و از الان استرس نداشتن مسکن رو گرفتم. کاش همه چیز با هم نمیومد.
دیروز برای اولین بار روز تعطیلمو تو ازمایشگاه حروم کردم...میگم حروم چون همش به حرف زدن گذشت. میخاستم درس بخونم ولی همزمان قدرت نه گفتن و ادامه ندادن بحث با بقیه رو ندارم. دلم میخاست تنها باشم ولی نشد...اشکال نداره به جاش فهمیدم یکی دو نفر از بچه های ازمایشگاه چقدر از نزدیک گوسفندن.
الان هم اتاقیم داره برای ناهار لوبیاپلو درست میکنه و راضیم از این اتفاق. اینکه اینقدر سنکرونه بام باعث میشه بیشتر بش تکیه کنم. نیاز دارم به اینکه به ادما تکیه کنم و نگران بعدش نباشم. صدای بابا لنگ دراز تو اتاق میپیچه و یاد صدف میفتم...بیشتر به زندگی دلخوش میشم.
اگه بپرسید حالم خوبه یا نه؟ نمیدونم خیلی وقته نمیدونم.