real mahan
real mahan
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

سه هفته بعدتر

سه هفته ای که گذشت خیلی سخت بود. راحت نتونستم خودمو تو ازمایشگاه راحت نشون بدم و این باعث معذب شدن خودم و ده نفر دیگه ای که تو ازمایشگاهن شد.

نتونستم خیلی راحت با درسا ارتباط بگیرم و جهادوارانه همه کلاسای ارائه شده رو شرکت کردم تا در نهایت سه تا درسی که بیشتر ارتباط گرفتم باقی بمونه برای این ترم.

اضطراب نسبتا زیادی به خاطر مطلع نبودن کشیدم و هر روز چیزای عجیبی میفهمیدم که به روم میورد باید بیشتر حواسمو جمع کنم تا جا نمونم و گند نزنم.

متوجه شدم بین دانشجوهای دانشگاه قبلیم و فعلی یه کینه قدیمی وجود داره و نه اینا اونا رو قبول دارن و نه منو به عنوان یه نماینده از اون دانشگاه. اینقدر اطرافیانم خودشونو دست بالا میگیرن که یادم رفته منم یکی از همون هفت تا دانشگاه تهران درس میخوندم و چیزی کم ندارم.

هفته پیش اما همه چیز بهتر شد. یکی از بچه های ازمایشگاه همون اعتماد بنفسی رو بم داد که مدت ها دنبالش بودم. برام تعریف کرد اولین دانشجوی دکتری دختر بعد 12 سال هستم و بعد چهارسال دانشکده این ریسکو کرده که کسی رو از دانشگاه های دیگه قبول کنه بعد مصاحبه.

حرفاش برام اب روی اتیش بود. اینکه جلوی همه طرف منو گرفت بعد ننر بازی یکی از دانشجوهای ارشد و اینکه بعد مدت ها حس کردم تنها نیستم.

پذیرفته شدنم از طرف اون ادم باعث شد بقیه ازمایشگاه هم راحت تر باشن و منو عضوی از خودشون بدونن.

این چند روزه دیگه سرمو پایین نمیندازم توی لپتاب تا با کسی همکلام نشم و سنگینی نگاهشونو حس نکنم و این برام قدم بزرگیه.

پ.ن.1: فکر میکردم توی بیست و هفت سالگی دیگه به بلوغ و پایداری رسیده باشم ولی علایمی از بزرگ شدن هنوز داره خودشو نشون میده و معلومه راه درازی در پیش دارم.

پ.ن.2: توی نوت گوشیم نوشتم متنفرم از اینکه این روزا با بقیه دارم صمیمی تر از تو میشم و دلم بیش تر از قبل تنگ شد.

پ.ن.3: همون طوری که هیچ گلی بی خار نیست. این اقای ناجی هم بی عیب نیست. یکی از بارز ترین مشکلاتی که دارم راحت بودن بیش از حدشه...اینقدر تو حرف زدن بی پرده و دور از ادب و ملاحظه است که عمرا کسی بتونه حدس بزنه سایتیشنش از شش صدم رد شده و مثلا پژوهشگر برتره. مدام خجالت میکشم از کلماتی که به کار میبره و نمیدونم چجوری به روش بیارم یه دخترم و باید بیشتر رعایت کنه.

پ.ن.4: دو سه روز پیش تو سلف دانشکده که طبقه دومش بین دخترا و کارمندا و پسرای دکترا مشترکه از ته دل خندیدم. توی صف غذا وایساده بودم که یکی از همون کسایی که بشدت بام سرسنگین بود، بعد دیدنم پاشو 120 درجه باز کرد که فلانی بیا برات جا گرفته بودم. این رفتارش منو عجیب به خنده انداخت و این اتفاق بزرگیه نه؟

پ.ن. 5: ازمایشات نشون میده چربی خونم بالارفته و چون پیشینه تجربی خوبی ندارم نمیدونم به قهوه و بستنی خوردن زیاد باید ربطش بدم یا چی...هر چی میخام برم کلاس بدمینتون و نسبت به اینکه دیگه دارم پیر میشم بی تفاوت باشم.

پ.ن. 6: داشتم تمرینای غیرخطی رو حل میکردم که یهو به این نتیجه رسیدم که باید اینجا بنویسم. کلا مغزم هنوز نسبت به درس خوندن دافعه داره و این داره خطرناک میشه.

پ.ن. 7: اتاق خوابگاه سوسک داره. از اون سوسکای فرز و که یهو بعد دوساعت تعقیب و گریز رهگیری و منحدم میشه. هم اتاقیقام چندششون میشه و من هر بار خداروشکر میکنم از شر پانسیون راحت شدم. اونجا کمترین کثیفی سوسک بود...فردا میخایم پیف پاف بزنیم تو اتاق پس اگه دیگه انلاین نشدم بزاریدش سر اینکه جای سوسکا خودمون مسموم و کشته شدیم.

پ.ن.8: خیلی چرت و پرت گفتم ولی اشکال نداره. شبیه دخترای هیجده ساله حرف زدم ولی اینم عیب نداره. بازم خداروشکر بابت همه چیز:)))





شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید