درست پنج سال پیش پر بودم از شک و تردید...خسته بودم از نامعلوم بودن اخر راه و از برچسبی که مدام به پیشانی زندگی ام میخورد...برچسبی به نام کافی نبودن. با این حال مسیر جدیدی روبه رویم باز شده بود و تنها میتوانستم امتحانش کنم.
درست چهارسال پیش تصمیم گرفتم ادامه بدهم. نه علاقه ای به رشته تحصیلی ام داشتم و نه انگیزه ای برای ادامه دادنش. هنوز هم فکر میکنم ان روزها بدترین روزهای عمرم بود و هنوز هم نمیدانم چطور توانستم ادامه بدهم.
درست سه سال پیش تصمیم گرفتم بمانم و زندگی ام را آنجوری که میخاستم شکل بدهم. قبول کردن این واقعیت که هیچوقت قرار نیست اینده ای با او داشته باشم پای رفتنم را لنگ میکرد و ضعف و احساس ترسی که از تنهایی داشتم در وجودم کاملا ریشه دوانده بود. هر چه بود و هر چه شد اندوهی که غربت نامیده میشد مرا مصمم کرد به خوردن نان و ماست همان جایی که نامش وطن است.
درست دوسال پیش درسم تمام شد. حالا ارشد داشتم و باید زندگی خودش را طور دیگری نشانم میداد. هم سن و سال هایم مسیر زندگی شان را پیدا کرده بودند...ازدواج یا کار هر چه بود بالاخره داشتنند کاری برای زندگیشان انجام میدادند و من هنوز درگیر فراموش کردن گذشته و صبر کردن برای اینده بودم.
درست یکسال و نیم پیش برای اولین بار شغلی پیدا کردم. قبلتر ها هم کارهای زیادی انجام داده بودم اما چیزی که بتوان ان را شغل نامید و به ازای آن دستمزد گرفت نه. با هر زور کندن و هر شکلی توانستم موقعیتم را تثبیت کنم و همان روزها بود که واقعیت دوباره خودش را به شکل رخوت و زشتی نشانم داد. اینجایی که ایستاده بودم اصلا جای من نبود و جای دیگری برای ایستادن نبود.
..................
درست یکسال پیش تصمیم گرفتم همه چیز را عوض کنم. برای صدف نوشتم که میدانم اشتباه است اما دوست داشتن خ انگیزه تلاش کردن میدهد...به او عادت داشتم و با این وجود برعکس چیزی که فکر میکردم عمل کردم. دوری و دوستی.... نه انچنان که فراموش شوی و نه انچنان که عادت نبودنش از سرم بپرد. درست بود یا غلط از ان دوره دستاوردهای ارزشمندی برایم به یادگار ماند.
درست هفت ماه پیش به اخرین دیوار ایستگاه شادمان تکیه دادم و با تمام نیرو اشک میریختم...نه از سر ناراحتی... از حجم دردی که تحمل میکردم و قرار بود همانجا تمامش کنم و دیگر به خانه نبرم. نتیجه یکسال دوندگی و کار بی وقفه تنها در یک جواب خلاصه شده بود. "استخدام تو در این شرکت لطفی بود که میتوانستیم انجام ندهیم و باید خوش حال باشی رفتاری مثل خیلی از شرکت های خصوصی با خانم ها نداشتیم."
احساس میکردم مورد سواستفاده قرار گرفتم و ان حرف ها هر لحظه مرا منزجر تر میکرد از ماهانی که تنها مشکلش تحمل کردن بود.
درست شش ماه قبل دوبار کنکور دادم. قبل ان مدت ها با صدف حرف میزدم و تمام حرف هایمان مرا میکوبید و از نو میساخت...خوشحال بودم که میتوانم به او تکیه کنم و حداقل یک نفر میتوانم مرا همان جوری که هستم دوست داشته باشد. برایم دعا میکرد و دلم به بودنش خوش بود و هنوز هم هست.
درست پنج ماه قبل متوجه شدم اینبار هم توانستم مجاز شوم...مجاز شدن و رسیدن ترازم به حد نصاب دانشگاه های مورد نظرم انچنان کارشاقی نبود...قبل تر هم انجام داده بودم و اینبار باز هم باید از سد محکم مصاحبه میگذشتم. خاطره شکست قبلی ترسوترم کرده بود و اینبار محتاط تصیم گرفتم همه شانسم را امتحان کنم.
درست سه ماه پیش در عرض دو هفته هشت مصاحبه رفتم. هم گرایش خودم و هم گرایش کارشناسی ام و امیدوارم بودم اینکار شانسم را بیشتر کند برای قبولی. اولین باری که نظر استادی را جلب کردم بعد مدت ها خندیدم و دلم قرص تر شد به ادامه راه.
درست یک ماه پیش برای غزاله گفتم تمام ارزوی یکسال گذشته ام خلاصه میشود به خیابان شانزده اذر. این تمام ارزوی من بعد ان هم دشواریست و اینبار هردویمان برایش دعا کردیم.
درست همین حالا میتوانم خدا را شکر کنم. برای نعمت فراموشی و بیشتر از آن برای امیدوار ماندم تا استجابت