شازده کوچولوی من سلام
امروز نبودنت پنج ساله شد. باورت میشود پنج سال از آخرین دیدار گذشته و برای من هنوز تازه است.
انگار که همین حالا قصد رفتن کرده ای و دلم هنوز به نداشتنت عادت نکرده باشد...دوباره ترسیده ام و دوباره از نو به سوگ نداشتنت نشسته ام. راستی جان دلم حالا که کوچ کرده ای حال دلت بهتر شده؟! از اسمانت بالای سرت چه خبر؟!
بگذریم...دیگر نمیخاهم حال تو و خودم را بد کنم. مرادم از گفتن این حرف هاهم نه شکایت است نه کم کردن دلتنگی...دیگر نه دلتنگی به کارم می آید و نه دلخوری. حتی نمیتوانم به دل کندن هم فکر کنم. یعنی بارها فکر کردم و نتوانستم.
اگر بحث فقط نتوانستن بود حالا حالاها میتوانستم تلاش کنم اما حتی خودم هم باور نمیکنم که بخواهم اینکار را انجام دهم. هنوز هم جایی در وجودم سخت درگیر تو و گذشته مشترکمان است ولی با این حال ادامه میدهم.
امروز بازهم به شماره تلفنت زنگ خواهم زد...به رسم چهارسالی که گذشت و هر بار از حفظ شماره را گرفتم و آرزو کردم آن طرف خط تو باشی. تو باشی و من بدون هیچ فاصله ای...
چه تناقض بزرگی...تو را از خود میرانم و باز در تنهایی میخواهمت.
میدانم آن طرف خط هیچ کسی منتظر من و دنیایم نیست. میدانم خیلی وقت قبلتر سیمکارتت سوخته و شاید حالا صاحب دیگری داشته باشد. کاش کسی تلفن را برمیداشت و برایش میگفتم از این خط تنها برای قربان صدقه و دوست داشتن یکدیگر استفاده کنید.
دلم سخت برایت تنگ شده پسر کوچولوی من:)
دورادور حواسم به تو و شرایطتت هست...یادت نرود کسی از ان طرف دنیا برایت دعا میکند. پس غصه نخور و مراقب خودت باش.