دوازده شهریور هزار و چهارصد و دو
امروز خداحافظی دردناکی با لیست سریال ها و فیلم های مورد علاقه ام داشتم. لیست امسال را دوباره مرور کردم و دوباره قسم خوردم که هیچی سریالی را اینقدر محبوب نبینم که بعد از چهار بار دیدن هنوز هم جز لیست در انتظار دیدن باشد.
فیلم دیدن داخل مترو و اخر شب را باید به پنج ماهی بعد موکول کنم...الان تنها چیزی که به دادم میرسد متمرکز بودن است. شاید بتوانم اخر هر هفته قسمت های مورد علاقه ام را دوباره تماشا کنم ولی قسم میخورم نمیگذارم دوباره معتاد فیلم دیدن شوم.
سیزده شهریور هزار و چهارصد و دو
خواهرم میگوید از استاد راهنمای سابقش شنیده که دو تا از دانشجوهای قدیم (مهاجر فعلی) به خاطر سربازی و مدرکی که دیگر ایران قبولش ندارد هیچ وقت نمیتوانند به وطنشان برگردند ... این یکی از عیب های بزرگ هم دانشگاهی بودن با خواهرت هست... اینکه هیج چیزی راز نمی ماند ولی قسمت خوب ماجرا این جاست که هنوز نمیداند کسی که روبه رویش با تعجب نگاه میکند یک روز تمام امور دانشجویان را شخم زد برای پیدا کردن راه حل این مشکل برای دو غریبه ای که اشنایش بودند. دوست دارم در جواب دلسوزی هایش بگویم ان دو هیچوقت قرار نبود برگردند ولی برگشت تنها ارزوی خواهرش بود.
هفده شهریور هزار و چهارصد و دو
خبر خوش اینکه احتمال قبول شدنم بالا رفته...حالا شاید استاد مورد علاقه ام نگاهش را از برگه رزومه بلند کند و به صورتم کج و کوله ام نگاهی بیندازد...حالا حتی دکتر الف هم حساب جدیدی رویم باز میکند و تنها نگران حجم تمام کارهای نکرده ام هستم. باید تا اخر هفته پروژه را ارسال کنم تا بتوانم امید داشته باشم اینبار در مصاحبه رد نشوم.
ده مهر هزار و چهارصد و دو
به کامنت اقای دال نگاهی دوباره میندازم...از طول کشیدن چیزی میگوید تا سفید شدن موها ...شاید عشق یا شاید پشیمانی ... هنوز هم نمیدانم. نا خوداگاه جلوی اینده می ایستم و به موهایم زل میزنم. انگار انقدری که باید ناراحت نبوده ام...هنوز هم به سیاهی شب میماند.
رنگ مشکی طبیعی و رنگ فندقی پایه ۶ به مقدار لازم را با دو برابر اکسیدان 6 درصد را ترکیب میکنم. اینبار بیشتر مطمئن میشوم که موهایم هنوز سفید نشده است.
دوازده مهر هزار و چهارصد و دو
اولین کسی ک از خندیدن چشم هایم گفت مادرم بود...میگفت من قشنگترین خنده را بین تمام فرزندانش دارم و همه چیز از چشم هایم شروع میشود. بعد از او ادم های زیادی این حرف را میزدند و نمیدانم از دوست داشتنشان بود یا اینکه انقدر دوستشان داشتم که همه وجودم کنارشان میخندید. با این حال مادرم اولین نفر بود.
بهترین باری که خندیدم روبه روی مردی بود که دوستش داشتم ... میگفت اینقدر خوب میخندی که دلم میریزد و هر بار برایش قشنگ تر میخندیدم. الان فکر میکنم بیشتر مرد ها این حرف را حداقل یکبار به معشوقه سابقشان زده باشند و بعدتر جنس خنده های ان نفر برای همیشه عوض شده باشد.
اخرین باری چند دقیقه پیش بود که رئیسم از خندیدنم تعریف کرد... گفت انقدر خوشحالی از چشم هایت معلوم میشود که تمام اطرافت انرژی میگیرد. از چند هفته ای گفت که مقاله ام قبول شده و با خنده های قطع نشدنی ام انگار همه خوشحال تر و پر انرژی ترند... کاش کمتر جوگیر باشم و کاش بیشتر بخندم.