جانا، مرا به کوی تو ره ندهند
پژمردهام و کسی مرا دَم ندهد
عمریست در این حال خرابم شب و روز
دیدی که از این درد، کسان جان بدهند!
در مردمک دو چشم من نشستهای
اما چه دریغ، وصل تو سر ندهد
گفتم که خموشی از چه میداری دوست
آن جام لبت چرا مرا خوان ندهد؟!
مجنون به نصیحتم نشست، حالم بین!
گفتا که نصیحتی بِه از این ندهم
خاموش بمانی و به جان شعله شوی
به باشد اگر که یار، زلفش ندهد
بگذار بگردد او همی کوی به کوی
تو در پی بوی زلف او برو، خوش نبود؟!
این گفت و ندانست که من از این غم
میگردم و کو به کو رَهَم کس ندهد
با ماه بگفتم این حکایت خندید
حقا که به درد عشق درمان ندهند