ساعت شماطه دار زنگ میزند
مرا صدا میکند
او را به سکوت دعوت میکنم
هنوز غبار رویاها پشت پلک های من است
وقت رفتن نیست...
و میدانم که او روزی
بعد از تمام این دنگ دنگ ها و نادیده گرفته شدن ها
مرا به دار خواهد کشید