محبوبه ابراهیمی
محبوبه ابراهیمی
خواندن ۹ دقیقه·۳ سال پیش

داستان زندگی هوشو

معرفی کتاب


شما که غریبه نیستید، روایت خاطرات کودکی هوشنگ مرادی کرمانی در زادگاهش سیرچ (از توابع کرمان) تا بزرگسالی و زندگی در تهران است.او را هوشو صدا می‌زنند. در ابتدای داستان سال‌های قبل از مدرسه را روایت می‌کند. با پدربزرگ آغ‌بابا و مادربزرگش ننه‌بابا زندگی می‌کند. پدرش کاظم در سیستان و بلوچستان به عنوان ژاندارم خدمت می‌کند. هوشو دو عمو و یک عمه دارد به نام قاسم، اسدا... و رخساره

قاسم معلم و حقوق بگیر دولت است. اسم هوشنگ را او از شاهنامه انتخاب کرده. عمو قاسم صبح های زود، ورزش می‌كند و دور تا دور آبادی پياده روی می‌كند. گاهی با تقنگش گنجشك و كبك و تيهو می‌زند. هوشو دلش می‌خواهد همراه او برود، اما هربار خواب می ماند. عاقبت روزی همراه او به شكار می رود. عموی دیگر، اسدا... نظامی است و در کرمان خدمت می‌کند. عمه رخساره با شوهرش ممدصادق که بقالی دارد و دخترش مهینو زندگی می‌کند. ممصادق وعمه رخساره رابطه خوبی ندارند و عمه از ممصادق کتک می‌خورد. فاطمه مادر هوشو اهل شهداد است. بعد از تولد هوشو بر اثر ابتلا به بیماری می‌میرد

نوروز رسیده، هوشو به همراه ننه بابا به عيد ديدني مي روند. در هرخانه سيني بزرگي پراز خوراکی جلویشان مي گذارند. توی سينی انار، مويز، كلمبه ، سمبوسه، كماج و شيرينی‌های ريز ونقل‌های درشت است. آنها به خانه ممصادق هم مي‌روند. او به هوشو 2 قران عيدی می‌دهد. برخی دختران آبادی در آرزوی ازداوج با عمو قاسم هستند. هوشو هو وقت همراه عمو می‌رود، می‌بيند كه بعضی دخترها از لب ديوار سرك می‌كشند تا او را بيبنند و برايش دستمال بيندازند. اما عمو توجهی به هيچ يک نمی‌كند. دخترها با هوشو رابطه خوبی دارند. چون او نزديكترين فرد به عمو است. ننه بابا دخترهايی را كه نشان كرده، به عمو قاسم پيشنهاد می‌كند. اما عمو می‌ گويد كه قصد ازدواج ندارد. تمام فكر عمو رفتن به دانشگاه است. عمو در اتاقش تفنگ، شیشه‌های عطر و کتاب داردهوشو را به اتاق راه نمی‌دهد.

یک روز هوشو یکی از شیشه عطرهای عمو را به مدرسه می برد. يكي از بچه ها عطر را می‌گيرد و روی سرش خالی می‌كند. بوی عطر مدرسه را برمی‌دارد. هوشو به عنوان تنبيه در صندوقخانه زندانی می‌شود. در صندوقخانه، صندوقی است كه به گفته ننه بابا دو تا مار سفيد هميشه آنجا خوابيده‌اند. هوشو از ترس جيغ می‌زند. ننه بابا در صندوقخانه را باز می‌كند. راوی می‌گويد که، سال‌های سال است كه كابوس مار می‌بيند.

تابستان می‌شود. عمو اسدا... با زنش که هنوز پدر و مادرش او را ندیده اند، از كرمان به سيرچ می‌آيند. وقتي می‌آيند برای هوشو پيراهن و اسباب بازی می‌آورند. هوشو و ننه بابا خيلی خوشحالند. عمو قاسم با شروع تعطيلات به سفر رفته است. آغ‌بابا پدربزرگ هوشو نيز خانه نيست. او مباشر مظفري -ارباب ده- شده است.

يک روز صبح عمو اسدا... به همراه هوشو سوار الاغی می‌شوند تا به پيرغيب، جايي كه آغ‌بابا است، بروند و او را بيبنند. پير غيب بر عكس روستای سيرچ، وسط كوير است. سيرچ روستايی خوش آب‌‌وهوا است اما پيرغيب خشک وكوچک است. آغ‌بابا از ديدن آنها خوشحال می‌شود. هوشو براي اولين بار درخت گز مي بيند. می‌خواهد زيردرخت برود كه آغ بابا می‌گويد زير آن پر از مار و موش وعقرب است. گرمای هوا بيداد می‌كند. آغ بابا بالای سر دروگرها می‌ايستد. هوشو بچه‌های کوچکی را می‌بیند که به دنبال دروگرها، خوشه‌های گندمی را كه جا می‌ماند برمی‌دارند. به آنها خوشه چين می‌گويند. شب به همراه آغ‌بابا روی پشت بام مي خوابند. آسمان غرق ستاره وبسيار زيباست. آغ‌بابا برایش قصه‌هايی از پيرمرد مهربانی به نام پيرغيب و درخت گز تعريف می‌كند. در سيرچ نيز هوشو و پدربزرگ شب‌ها روی پشت بام می‌خوابند. هوشو از پيرترين درخت آبادی و چيزهای ديگر، از آغ‌بابا می‌پرسد. او هم جواب‌هایش را آميخته به افسانه به هوشو می‌گويد. آغ‌بابا قصه‌ای از زنی می‌گوید كه زن بدی بود و عاقبت مریض شد، اما نمی مرد و مدام ناله می کرد. اين قصه اثر زيادی روی هوشو می‌گذارد. بعد برایش از پيرمراد می‌گوید که پيرمرد خوب و با خدا بوده و يک روز غيب می‌شود و محل غیب شدنش زيارتگاه می‌شود و مردم، اطراف آنجا مرده هايشان را به خاک می‌سپارند. هوشو به پيرهاي آبادی فكر می‌كند و اينكه كدامشان خوب و كدامشان بد هستند. بعد فكر می‌كند که ننه‌بابا و آغ‌بابا، از اول پير به دنيا آمده اند اما يک روز غيب می‌شوند و او تنها می‌ماند. از اين فكر گريه اش می‌گيرد و زير لحاف هق‌هق می‌كند.

هوشو دوستی دارد به نام احمدو كه برادر شيری اوست. پدرش عمو ابرام و مادرش ننه سكينه است. هوشو اغلب با احمدو و فاطو خواهرش، در خانه آنها بازي می‌كند. آنها دوتا برادر كوچک هم دارند به نام محمد كه به او مملو و محمود، كه به او قشنگو می‌گویند. ننه بابا تعريف می‌كند كه، وقتی مادرت از دنيا رفت، هم سكينه به تو شير داد و هم زن‌های ديگر. پدرت بغلت می‌كرد و توي آبادی مي چرخيد و هر زنی را می‌ديد كه بچه شير خوره دارد، به او می‌گفت: به این بچه شير بده. براي همين هوشو در هر كوچه، يک مادر دارد. گرچه شير ننه سكينه را بيشتر خورده است. عمو ابرام باغ ميوه دارد. هوشو با احمد، به سراغ ميوه ها می‌روند. عمو ابرام سر می‌رسد و می‌فهمد و دنبالشان می‌کند . باغ و ميوه‌ها به جان عمو ابرام بسته است، چرا که همه درآمدش از همين ميوه‌هاست. عمو ابرام شب به خانه آنها می‌آيد تا احوال عمو اسدا... و زن عمو را بپرسد. او چپق می‌كشد و قصه‌هايی از جن و پری و تعريف می‌كند و هوشو را می ترساند .

روستای سيرچ بازاری دارد كه از چند دكان بقالی، آهنگری، قصابی، يك حمام و مسجد تشكيل شده است. پيرمردها بيشتر وقتشان را آنجا می‌گذرانند و گاهي شعرهايی را كه سروده اند، براي هم مي خوانند. آغ بابا صبح ها می‌رود دم دكان دژند -پسر خواهرش- می‌نشيند و با پيرمردهای ديگر حرف می‌زند. آغ بابا خوش‌صحبت است، اما سواد ندارد.

هوشو به همراه آغ بابا به شهداد می‌رود. شهداد پر از نخل خرماست. اقوام مادری هوشو از او به خوبی استقبال می‌كنند. هوشو با ابراز محبت آنها جای خالی مادر را بيشتر احساس می‌كند. او درخت نخلی را كه متعلق به مادرش است و سالها از خرمای آن خورده، در آغوش می‌گيرد. مدرسه‌ها باز مي شوند و هوشو به مدرسه می‌رود. او دل خوشی از مدرسه ندارد. زيرا به خاطر پدرش مسخره اش مي كنند. بعضی از بچه ها كيف دارند. هوشو هم در آرزوی چنان كيفی است. بالاخره آغ بابا با پيت حلبي ، برايش كيفي كه بتواند كتاب‌هايش در آن بگذارد، درست مي كند. عمه رخساره دوباره صاحب بچه مي شود و اين بار پسر می‌زايد. سينه های او پر از شير است و نوزاد توان مكيدن ندارد. عمه از درد فرياد می‌كشد. سرانجام هوشو با گرفتن دو قران، راضی می شود پستان عمه را بمكد و شير مانده را بيرون بياورد.

براي اولين بار هوشو، اتومبيل می‌بيند. از كرمان با يک خودرو آمده‌اند تا فيلمی به اهالی روستا نشان بدهند. دهاتی‌ها هنوز فيلم نديده اند و نمی دانند سينما چيست. فيلم درباره اهميت بهداشت است. آغ بابا قراراست به كرمان برود. هوشو از او می‌خواهد برايش يک كيف درست و حسابي بياورد. بيماري مالاريا در منطقه شيوع پيدا مي كند. آغ بابا بعد از چند روز، بيمار و رنجور باز می‌گردد. او يک كيف چمدانی زرشكی براي هوشو خريده است. هوشو ‌آنقدر خوشحال می‌شود كه كيف را يک لحظه هم از خود جدا نمی‌كند. اما حال آغ بابا روز به روز بدتر مي شود. بالاخره آغ بابا می‌ميرد.

ملخ‌ها به ده حمله می‌کنند، درخت‌ها را عریان می‌کنند حیوانات دچار بیماری می‌شوند، خانواده هوشو چند گوسفند دارند از بین می‌روند. درس هوشو در مدرسه ضعیف است، نمرات خوبی کسب نمی‌کند، کاظم با او دائما به مدرسه می‌رود. هر چه هوشو به او می‌گوید به خانه برگرد گوش نمی‌دهد. بعد از حمله ملخ به ده شیوع قحطی بیشتر می‌شود.اوضاع مالی خانواده هوشو از قبل بدتر می‌شود. زنی در ده می‌میرد و مرگ او را به گردن هوشو می‌اندازند و عقیده دارند هوشو بد پیشانی است.

چند نفر در روستا راديو دارند و هوشو عاشق گوش كردن به راديو است اما چون راديو ندارند، یک خشت را به شكل راديو درمی آورد و به جای صدايش، خودش برنامه اجرا می‌كند. تابستان فرا می‌رسد. هوشو برای كارگری، نزد گچ كاری می‌رود. اما بعد از چندي ، به بيماری اريون دچار مي شود. ننه بابا با وجود پيری به مسجد مي رود. هوشو هم به نماز جماعت می‌رود و صف اول مي ايستد. روحاني از او خوشش مي آيد و ايمان او را ستايش مي كند. نمرات هوشو بهتر شده و چند دوست هم در مدرسه پيدا كرده است. زمستان سختي شروع مي شود و اهالی مدام برف بام‌ها را پارو مي كنند. ننه بابا پير و شكسته و بيمار است. حال او هر روز بدتر مي شود. چند بار بدحال می‌شود و هوشو به دنبال عمه اش و زن‌های ديگر می‌رود. اما ننه بابا راضی نمی‌شود آمپول زن مرد به او آمپول تزريق كند. دوباره حال ننه بابا به هم می‌خورد. هوشو به دنبال زن‌ها می‌رود. ننه‌بابا نفس آخر را می‌كشد و می‌ميرد.

سفر به کرمان، بعد از دفن ننه‌بابا، هوشو راهی كرمان می شود. او دوازده، سيزده ساله است. وسايلشان را بار سه الاغ می‌كنند و همراه پدرش و عمو اسدالله راه می‌افتند، نزديكی كرمان ، الاغ ها و بارشان را همراه چهار پادار می‌فرستند و خودشان سوار اتوبوسی می‌شوند كه پر از مسافر است. آنها به زحمت به كرمان می‌رسند و به خانه عمواسدا... می‌روند. زن عمو به همراه دو دختر و مادرش با هم زندگی می‌كنند . مش ربابه -مادر زن عمو- به همراه كاظم و هوشو می‌رود تا اسم هوشو را مدرسه بنويسند. اما هيچ مديری به علت ضعيف بودن درسهايش و نمره كم انضباطش، او را نمی پذيرد. عاقبت ناچار می‌شوند اسم هوشو را در يک مدرسه شبانه روزی كه متعلق به بچه‌های يتيم و بچه‌هايی است كه والدينشان قادر به نگهداری از آنها نيستند، بنويسند. هوشو به سختي با بچه‌ها كنار مي آيد. آنها او را مسخره مي كنند و به او، هوچنگ می‌گويند. هوشو با پسری به اسم ستار زاده دوست می‌شود. ستارزاده انبوه از مجله كيهان بچه ها دارد كه هوشو عاشقانه شروع به‌ خواندن آنها می‌كند. هوشو گاهي خاطراتش را می‌نويسد و به این ترتیب مطالعه و نوشتن را شروع می‌کند. هوشو با تعدادی از بچه‌ها به سينما مي رود. هوشو اولين بار است كه سينما را مي بيند. بخش‌هايی از خاطرات هوشو در زمستان اين سال و سرمای كرمان نقل می‌شود. سال بعد به تشویق معلمش نوشتن را آغاز می‌کند. اکثر نوشته‌های هوشو غمگین است. معلم از او می‌خواهد داستان طنز بنویسد. هوشو برای سینما خطاطی می‌کند و دستمزد دریافت می‌کند. در محضر کار می‌کند اما بعد از مدتی محضردار عذرش را می‌خواهد. در کرمان دبیرستان برق می‌خواهد بعد از دیپلم به تهران مهاجرت می‌کند. در تهران حسابي كار مي كند. سياهی لشكر تئاتر مي شود. كارشناس وزارت بهداشت می‌شود. شانزده بار خانه عوض می‌كند. اولين نوشته‌اش در مجله خوشه چاپ می‌شود. بعد فعاليت‌هايش را در راديو تلويزيون و سينما ادامه می‌دهد.

راوی داستان هوشنگ مرادی کرمانی است. در داستان با ابعاد مختلف زندگی او آشنا می‌شویم. زندگی در روستا، از دست دادن پدر بزرگ و مادر بزرگ، رفتن به کرمان و دیدن شهر، تنها شدن در کرمان، رفتن به مدرسه شبانه روزی، تجربه سینما رفتن، داشتن شغل، کارگری در نانوایی، خطاط تابلوی سینما بودن، بیماری پدر، مهاجرت به تهران و...

این کتاب با عنوان شما که غریبه نیستید به قلم هوشنگ مرادی کرمانی به همت نشر معین چاپ شده است.

معرفی کتابداستان ایرانیشما که غریبه نیستیدهوشنگ مرادی کرمانی
من محبوبه هستم، فقط همین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید