هر وقت کسی حرف از خاطرات خوش دوران کودکیش میزنه دلگیر تر از همیشه میشم، به هر خاطره ی نسبتن خوبی که رجوع میکنم به ناگاه سایه سنگین رنجی که همواره همراهم بود، همون اندک زیبایی هاش رو به چشمم تیره و تار میکنه و دلم رو اشوب میکنه و بغض تو گلوم میاره و باز سوال انگیزم میکنه که اخه چرا؟
کاش اونطور نبود، کاش سیر زندگی من هم بالا و پایین معقولی داشت نه یک سره سیاه و سرد و تلخ، جوری که میتونستم بخشی از خاطراتم رو نادیده بگیرم و برای بخش دیگر اش ذوق زده باشم.
فقط یک خاطره ی شیرین و تاثیر گزار دارم که هر چند سایه سرد زخم همیشگیم روی سر اون هم سنگینی میکنه ولی میتونم و میتونستم جدا و شخصی در نظرش بگیرم و با یاداوریش احساس اسودگی خاطر کنم.
ولی همین بخش نازک و زیباهم این روزها در معرض حادثه قرار گرفته. عروسک شیشه ای براقم که از غبار سیاه و سرد زندگی در امانش نگه داشته بودم به ناگاه به چشم اومد و انگار جان گرفت و حالا بیشتر از هر زمانی امکان شکستن و فروپاشیدنش هست.
این اتفاق زمانی رخ داد که در ناباورانه ترین حالت ممکن ادمی رو دیدم که مرتبط ترین، به خاطره ی شیرین من بود و اصلا سازنده اش محسوب میشد و بی این که بدونه و حتا هنوز فهمیده باشه چنان تاثیری در انتخاب هام داشت که هیچ زمان قادر به فراموشی اش نیستم.
روزی که اون ادم از بین خاطرات شیرین و رویاها و اوهامم بیرون جهید و واقعی شد، دستم رو گرفت و برام از خاطراتش حرف زد ، به چشم هام خیره شد و سر روی سینه ام گذاشت، صدایی از اعماق قلبم گفت"آنکه روزم سیه کند این است."
و حالا من هنوز منتظر و در تعلیق نشسته ام و خیره به دارایی اندک اما ارزشمند ام هستم تا سرنوشت غایی ش رو به تماشا بنشینم.