بسم الله الرحمن الرحیم. دوستان سلام. نمی دانم چه شد که این موضوع را برای خودم انتخاب کردم. شاید به خاطر آن افراطی گریم در لایک کردن و کامنت گذاشتن زیر پست دیگران بود که باعث مسدود شدنم توسط ویرگول عزیز شد که دلم خواسته که از افراط و تفریط بنویسم. خیلی وقت ها ما اهل افراطیم یعنی کاری را بیش از حدش انجام می دهیم و گاهی اهل تفریطیم که یعنی در انجام وظیفه مان کم کاری میکنیم. مثلا می خواهیم درس بخوانیم هی می اندازیمش به شنبه هفته بعد و این شنبه ی موعود هیچ وقت نمی آید. شاید این شنبه بیاید. اما خب بهترین راه برای انجام کاری اعتدال است، در لحظه شروع کردنش است چون هر چه عقب بیاندازیم غول ترس و تنبلی دست و پایمان را می بندد و دیگر دل به کار نمی دهیم. کارش زیاد است؟ می ترسید شروع کنید؟
هر وقت یک کار بزرگ پیش روی دارید تکه تکه اش کنید و در برنامه ی روزانه تان هر روز زمانی را برای انجامش اختصاص دهید. یعنی اگر 30 ساعت زمان نیاز دارید برای انجام پروژه ای یا خواندن چیزی آن را در ده روز. روزی سه ساعت بچینید. مثلا یادم می آید یک روز یکی از اساتیدمان که همه ازش بدشان می آمد و همینطور من برداشت گفت که اگر این 4 صفحه را هر کس حفظ کند و بیاید تو نیم ساعت جلوی من بگوید بهش 4 نمره اضافه می دهم. منم خر خوان، توی ده روز روزی سه ساعت وقت گذاشتم پایش و حفظش کردم. حال این 4 صفحه بدین ترتیب بود که هر صفحه 50 خطی با فونت 10 بود و انگلیسی. حالا من حفظ هم کردم. چهار نمره اش را هم گرفتم. ولی مردک آخر ترم یادش رفته بود من 4 نمره زاپاس دارم. برداشته بود بهم داده بود 18. برایش پیام گذاشتم .. هوووی، 18؟ وات د فاز؟ پس اون 4 نمره چه شد که خودش متوجه کار زشتش شد و رفت توی اتاقش به کارهای بدش فکر کند که کرد و بعد نمره ام 20 شد.
آدم برای انجام کارهایش باید انگیزه داشته باشد. انگیزه خیلی کمک می کند که آن کار را اکمل و اتمم انجام دهی. مثلا من انگیزه ام این بود که شاگرد اول شوم و عکسم را بزنند به دیوار دانشگاه. چون اولی که وارد دانشگاه که شدم دیدم نفرات برتر را روی پرده ای بزرگ روی دیوار دانشگاه زدند. ولی خب نوبت به ما که رسید روی برگه آچار می زدند اسامی نفرات برتر را و در سوراخ سمبه ای در جایی پرت کنار کلی کاغذ بی ربط می چسباندند. البته خب تخفیف شهریه هم داشت که خدا را شکر. و همین شاگرد اول شدنه خودش کیف داشت. ولی خب به عمل کار بر آید به سخنرانی یا سخندانی نیست. حالا که ما در گیر خرخوانی بودیم یکی از دوستان رفته بود و از همان ترم دوم مشغول به تدریس شده بود. حال هیچ نمی دانست ها. ولی آدم پر تلاشی بود و کم کم خیلی پیشرفت کرد. حال این همه شاگرد اول شدن به چه درد میخورد مگر؟ به هیچ درد. آدم باید در کارش اوستا شود. میدان کار و تجربه از درس خواندن مهم تر است.
کار عملی دستمزدش بالا تر از کار تئوریست. همین داماد ما دکترای سازه دارد ولی خب مدت زیادی طراحی سازه می کرد و کارش میدانی نبود. پول بنده خدا را هم همش می خوردند و هیچی به هیچی. ولی حالا وارد بعد میدانی پروژه ها شده، کمی پلنگ شده و الحمدلله کارش گرفته. حالا هر چه فکر میکنم می بینم آن دم که تصمیم گرفتم از افراط و تفریط بنویسم چیزهای دیگری در ذهنم بود. پس کو؟
گاهی ما بعضی ها را افراطی دوست داریم. که خب این افراط باعث می شود طرف دور برش دارد ، بترسد ، نمی دانم چه مرگش می زند و میگذاردمان می رود. حالا انگار کی هست؟ بعضی وقت ها هم زیاد بی توجهی می کنیم و طرف مقابل چون بیشتر از ما برایمان مایه گذاشته و حداقل توقع هایی دارد. چون نیازش تامین نمی شود او هم می پرد می رود. پس نتیجه می گیریم نه چسبیدن به کسی خوب است و نه بی محلی زیاد. البته تجربه نشان داده که بی محلی بیشتر باعث جذب می شود. نمی دانم چرا؟ اگر تجربه ای دارید با من در میان بگذارید در کامنت ها. حالا اگر درین بی محلی یک چهار تا لگد هم نثار وی بکنید که اصلا مثل چسب دوقلو می چسبد به آدم. اما کافی ست طرف مقابل حس کند بهش چسبیده ای چنان دور برش می دارد و دورت می کند از خودش انگار خودش همو نبود که ابراز علاقه وافر می کرد. دنیای پلشتی ست آقایان/خانوم ها. و ره اعتدال نگه داشتن بس نیکو ولی سخت است.
من خودم آدم افراطی ای هستم. یعنی حداقل اول کار افراطی شروع می کنم. بعد مینشینم رفتارهای طرف مقابل را بررسی میکنم. مثلا یک بنده خدایی شرکت می آمد و پسر خوبی بود کمی باهاش صمیمی برخورد کردم و او هم صمیمی شد خیلی، زینرو پیج های اینستا رد و بدل کردیم و دیدم اصلا توجهی به استوری هایم که نمی کند هیچ فردایش می آید و خزعبل در مورد پیجم می گوید بین همکارانم. من هم زارت بلاکش کردم. یا مثلا وقتی میبینم کسی را که بهش سر میزنم هوایش را دارم اما این موضوع یک طرفه است و اگر من غیبم بزند طرف ککش هم نمی گزد و با خودش نمیگوید یک حالی بپرسم ببینم رفیقم مرده یا زنده ست. خب این فرد از اولویت هایم خارج می شود. و همه ی ما با این موضوعات روزانه درگیریم. وقتی زیاد باشی نمی خواهندت. وقتی کم باشی بیشتر به یادت می افتند. ولی راه اعتدال راهی میانه است. روی پشت بام است. نه ازینور بوم میفتی نه از آنور بوم. محیطی امن است. و البته شاید همین اعتدال که می گویم را از طریق بی توقع بودن نسبت به کسی یا کاری هم توانست کسب کرد.
یعنی وقتی یک کار آنچنانی و ویژه برای کسی نکنیم خب توقعمان هم نمی شود که حتما طرف مقابل برای ما باید فلان کار را جبران کند. حد افراد را باید شناخت. اندازه شان را. مثلا بعضی ها ترس از ارتفاع دارند. یکم بالایشان که می بری. می ترسند. می گویند ما جنبه نداریم ما را بالا نبر. حال شما مخلصانه فقط دارید خوبی های فرد را به او بازتاب می کنید. چیزی که خودش شاید نبیند. بعد این آدم میگذاردت و می رود. می ترسد دل بسته شود؟ می ترسد دروغ گفته باشی ؟ آدم های دور و برش دوز و کلک بوده اند و پا خورده و تو را چئن آنها می بیند؟ معلوم نیست مشکل از کجاست. ولی شما نگران نباشید ، شما کمی ترمز بگیرید و به راهتان ادامه دهید. اگر رفت هم رفت. به درک اسف السافلین-املایشان را به خاطر نمی آوردم. اگر اشتباه بود به بزرگی خود ببخشید- درست است ذهنتان را درگیر می کند و خاطره ی بدی در ذهنتان می سازد. اما خب مگر جز خوبی کاری در حقش کرده بودید؟ سرتان جلوی خدای خودتان بالا هست یا نه؟
ما وجودی بی نهایتیم. روحمان بی نهایت است و برای همین دنبال چیزهای بی نهایت می گردیم و تنها خداست که بی نهایت است. روزی کسی میگفت اله به معنای معشوقه هم هست. پس لا اله الا الله. یعنی نیست معشوقه ای الا الله. ازین زاویه که نگاه کنیم می بینیم واقعا همینطور است. هر چقدر هم در عشق زمینی فرو برویم آخرش به خدا می رسیم. چرا؟ چون هم قدرتمند است. هم بی نهایت است. هم همیشه هست. هم وقتی با او حرف می زنیم طوری بهمان توجه می کند که انگار فقط دارد با ما سخن می گوید. در قصه ی آن عاشقی که عاشق گوهرشاد بانو. که مسجد گوهرشاد حرم امام رضا را او ساخته. به نظرم همسر یکی از پادشاهان بوده. آمده که مردی-یکی از کارگران مسجد گوهرشاد- عاشقش می شود و گوهرشاد میخواسته بپیچاندش گفته به مسجد برو و تا چهل روز فقط نماز و عبادت خدا را به جای آور.
پس جوان عاشق وقتی پیغام گوهر شاد را شنید از این مژده حالش خوب شد و گفت چهل روز که چیزی نیست اگر چهل سال هم بگویی حاضرم-زر زده بود- . جوان رفت و مشغول نماز در مسجد شد به امید اینکه پاداش نماز هایش ازدواج و وصال همسری زیبا بنام گوهرشاد باشد . روز چهلم گوهر شاد قاصدی فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد تا اگر آماده است او هم آماده طلاق باشد-گوهرشاد شوهر داشته که این پسره عاشقش میشه، الانم ازینطور مسائل زیاد می بینیم متاسفانه- . قاصد به جوان گفت فردا چهل روز تو تمام می شود و ملکه منتظر است تا اگر تو آماده هستی او هم شرط خود را انجام دهد . جوان عاشق که ابتدا با عشق گوهرشاد به نماز پرداخته و حالا پس از چهل روز حلاوت نماز کام او را شیرین کرده بود جواب داد : به گوهر شاد خانم بگو اولا از تو ممنونم و دوم اینکه من دیگر نیازی به ازدواج با تو ندارم. قاصد گفت منظورت چیست؟ مگر تو عاشق گوهرشاد خانم نبودی ؟؟ جوان گفت آنوقت که عشق گوهرشاد من را بیمار و بی تاب کرد هنوز با معشوق حقیقی آشنا نشده بودم ، ولی اکنون دلم به عشق خدا می طپد و جز او معشوقی نمی خواهم . من با خدا مانوس شدم و فقط با او آرام میگیرم. اما از گوهر شاد هم ممنون هستم که مرا با خداوند آشنا کرد و او باعت شد تا معشوق حقیقی را پیدا کنم . . و آن جوان شد اولین پیش نماز مسجد گوهر شاد و کم کم مطالعات و درسش را ادامه داد و شد یک فقیه کامل و او کسی نیست جز آیت اله شیخ محمد صادق همدانی.
موفق و پیروز باشید
روزتون شیک
راستی روزای پیش تاریخ رو اشتباه زده بودم هیشکی به روم نیاورد
یا تاریخ رو نمی دونستین. یام تا آخر آخر متن رو نخوندین J)
سید مهدار بنی هاشمی
16بهمن 1401