سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمی
خواندن ۷ دقیقه·۲ سال پیش

تحلیل فیلم گل های باوارده-جشنواره فجر 1401

بسم الله الرحمن الرحیم. سلام دوستان. حالتون چطوره؟ دیروز عصر اسنپ گرفتم که برم سینما هویزه برای دیدن فیلم گل های باوارده. تو ماشین با پسره حرف زدم و بحث درآمد اسنپ شد و اینا. گفتم فک کنم خوب باشه از کارمندی بهتره. گفت آره سال پیش کارمند بوده و به هزار نفر باید جواب بدی وقتی کارمندی. اما اینجا آقای خودت و مولای خودتی. هر وقت عشقت کشید کار میکنی. هر وقت حوصله نداشتی کار نمی کنی. ماشینش کوئیک سفید هاچ بک بود. گفتم تازه دوست دختر هم به راحتی پیدا میکنی. من خیلی شنیدم از راننده ها که دخترای که مسافرشون میشن بهشون پیشنهاد میدن. خودشو زد به اون راه. گفت : نه؟؟

گفتم یعنی تا حالا بهتون پیشنهاد نداده کسی؟ گفت : چرا داده ولی من به کسی متعهدم . دیدم آمارم درسته پس. یک موسیقی لایت کافی شاپی هم گذاشته بود تو ماشینش یک بسته سیگار لایت هم جلوی داشبوردش بود. گفتم به سلامتی. دارید ازدواج می کنید؟ گفت آره. با یکی هستم به اون تعهد دارم. گفتم به به .. خیلی هم خوب. نمیدونم چی گفتم که گفت دختر خاله مه. 12 ساله با همیم. گفتم اووو له له ( oh la la .. ) 12 سال ؟ کاسه و کوزه یکی شدین پس. گفت آره. خیلی رفیقیم با هم. همش با هم بودیم و از جیک و پوک هم با خبریم. براش آرزوی خیر کردم و دم دکه ی نان رضوی پیاده شدم تا برم یه اشترودل مرغ برای خودم بخرم تا تو سینما بخورم.

اشترودل رو خریدم و رفتم سینما و رفتم طبقه دو. چون نمازخونه سینما طبقه دوم بود. بالا که رسیدم دیدم 3 تا تابلو می درخشن. عکسا سه تا فیلم رو نشون میدادن که مال سینما هنر تجربه بودن. نزدیک اون تابلو هم یک دختره ای نشسته بود تریپ گنگ. کلاه مشکی سرش. استایل جک نیکلسون تو این عکس.


داشت تلفن حرف میزد رفتم جلو ازش بپرسم که کدوم یکی ازین فیلما خوبه که رفیقشم آمد نشست روبروش. به رفیقش گفتم سلام خسته نباشید. چنان لبخند گل و گشاد مهمان نوازانه ای زد که شقیقه ی راست و چپم از مو تهی گشت. گفتم چقدر شما انرژی مثبتین. به قیافتون میخوره سینما هنر تجربه ای باشین. گفت اون که نه ولی دانشجو کارگردانی ایم. عضو انجمن سینما ایرانیم و ازین حرفا. یکم در مورد اون فیلما که یکیش آخر صف بود یکیش دِرب بود یکی دیگش عینک بود صحبت کردیم و گفت برم درب رو ببینم چون کارگردانش حرفه ایه و عکس پوستر فیلمشم حرفه ایه.

گفتم چه حرفا. از رو پوستر فیلم تشخیص میده فیلم خوبه یا نه. گفتم بهش ازین فیلمای شطرنج(چس)ناله نمیخوام ها. گفت نمیدونم دیگه. بعد یه نگاه به اون دختره کلاه مشکیه جک نیکلسونه انداختم و گفتم ایشون که شبیه این هنرمند خفنان چه کاره ان؟ گفت ایشون هم دانشجو کارگردانی ان. هم کلاسیم. تلفن بنده خدا تموم شد و بهش سلام کردم. گفتم داشتیم غیبتتونو میکردیم. فقط تو تریپش یه سیگار برگ گوشه ی لبش کم داشت. پرسیدم نظر شما که قیافتون خیلی میخوره سینما هنر تجربه ای باشین در مورد این سه تا فیلم چیه ؟ با صدای بم تو حلقی گفت : نمی دونم .. من ندیدمشون. گفتم شما دو روز دیگه میخوره کارگردان بزرگی بشین. مزاحمتون نمیشم. یک امضا بدین بهم فردا روز که دست عالم و آدم بهتون نمیرسه با ارزش میشه اون امضا. قبلش رفیقش میگفت این فیلما انقدر لیست اکران پره گاهی خیلیاشون میان به عنوان سینما هنر و تجربه اکران میشن. که خداییش یکی دو تاشو رفتم. از فیلمایی که یک سال رو پرده ان خیلی بهترن. یعنی سگشون به قولی شرف داره. اما خب خاص پسندن. هر کسی نمی پسنده.

دختره یه هر هر ریز روشن فکرانه ای زد و گفت : لطف دارین (داداش) داداشش رو خودم اضافه کردم چون میخورد تو دلش اینو گفته باشه. میخواستم در مورد این فیلمای سینما هنر تجربه هم ازش بپرسم رفیقش گفته بود که این عمرا فیلم ایرانی بهت معرفی کنه ، فقط فیلمای اروپای شرقی. بهش گفتم کدوم کارگردانو دوس دارین؟ کیشلوفسکی ؟ گفت آره خوبه. گفتم شاعر سینمای اروپا چطور؟ هنگ کرد کیو میگم. گفتم روس تباره. گفت ها تارکوفسکی رو میگین؟ گفتم آره. ولی گنده اومده بودم. خودمم نمیدونستم. یک فیلم فقط ازش دیده بودم. الانم که نگاه کردم دیدم نوشته پازولینی معروفه به شاعر سینمای اروپا. خلاصه پنج دقیقه با این بانوان چخ چخ کردم ولی الهی العفو. واقعا چرا؟ عذاب وجدان گرفتم. فقط چون فاصله تا نماز زیاد بود. گفته بودم یه سوال تخصصی ازشون بپرسم که اگه فیلم خوبی تو اون فیلما بود بعدا بیام ببینم. هی خدا .. تو که شاهدی

پا شدم رفتم تو نمازخونه و نگاه کردم دیدم هنوز مونده تا اذون. ساعت 5:20 دقه بود. ساعت 5:27 نماز بود و 5:30 فیلم شروع میشد. سریع یه نماز مغرب سرعتی زدم و نماز عشامو گذاشتم بعدا بخونم. اشتباهی که بعضی وقتا کردم و پاشم خوردم. مثل همین دیشب که الان یادم اومد که نماز عشامو نخوندم و لذا نمازم قضا شده. خدایا ببخش. فهمیدم بابا نتیجه اون چخ چخ های بیجا بوده این قضای نماز. ولی نکن با ما این کارارو خدا جونم .. بعد از سالی پنج دقیقه واقعا جریمه ش قضای نماز باشه خیلیه آقا .. خیلی. ببخش مارو پروردگارم.. این میم مالکیت رو گذاشتم آخرش یکم فضا رو عاشقانه کنم خدا رو تحت تاثیر قرار بدم ببخشه مارو.

خلاصه نمازو زدیم بر بدن و رفتیم تو سینما. چراغا هنوز روشن بود و ردیف آخر نشسته بودن این رفقا. داشتم میامدم بالا که ردیف چهارم رفیقم اشاره کرد همونجا بشین. منم همون صندلی اول نشستم. این گربه هه تو کوچه چرا جیغ و داد میکنه؟ زنشو بردن؟ غذاشو خوردن؟ مرده شورشو ببرن. سر صبحی دل مارو ریش میکنه. داشتم میگفتم مام همون ردیف 4 صندلی یک نشستیم کنار برادر چاق. حالا چون بلیط اون صندلی رو نداشتم تا آخر فیلم آب خوش از گلوم پایین نرفت چه بسا یه عده رژه می رفتن تو راه پله های سالن و من همش با خودم فکر میکردم الان میان میگن اینجا جای ماست. پاشم کجا برم؟

فیلم شروع شد. در مورد رشادت های مسئولین و کارمندان پالایشگاه نفت آبادان بود. فیلم از لحاظ فنی فیلم آنچنانی نبود. اما خب من جایی که ببینم داستان جالبی دارد روایت میشود. و شخصیت های فیلم دارند فداکاری و جان فشانی میکنند اشکم دم مشکم می شود. فیلم خیلی اشک آمیز نبود ولی تقی به توقی میخورد من چشمام اشک آلود میشد. خیلی فضای فیلم جالب بود. آبادان یا بهتره بگم ایران به مشکل سوخت خورده بود و هر دم عراق پالایشگاه رو بمباران می کرد. بعد این شخصیت اصلی داستان هم آمده بود که به مردم بگه ما نفری سی لیتر بنزین میدیم بهتون و بعد سوراخ میکنیم کارتتون رو. نمیدونم حالا این کارتی که میگفت کارت ملی بود. کارت سوخت بود. کارت چی بود؟

داستان مقاومت مردم آبادان رو از یک زاویه دیگه –زاویه ی رادیو آبادان- تو فیلم آبادان13شست دیده بودم. اونم خیلی فیلم جالبی بود. که نشون میداد با پیشروی عراقیا اینا فرار نکرده بودن و ایستاده بودن و جنگیده بودن و شهر رو نجات داده بودن. به قول یکی از شخصیتای فیلم -گل های باوارده- شهری که توش آدم زندگی کنه دشمن نمیتونه اون شهرو بگیره. فیلم جالبی بود. این شخصیت اصلی فیلم که بهش حکم سرپرستی پالایشگاه رو هم داده بودن خیلی فداکاری کرد و مثل بچه ش مراقبت کرد از پالایشگاه و پاش واستاد همه جوره و از تهران اومده بودن پالایشگاه رو منفجر کنن نذاشت. گفت یه ایرانه و یه پالایشگاه نفت آبادان. ما اینجا نفت و سوخت تولید نکنیم مملکت فلج میشه. عراق راحت میاد می گیره کشورو. از تهران اومده بودن منفجر کنن پالایشگاهو که دست عراقیا نیفته. یعنی عقل درین حد. اما این بنده خدا نذاشت و گفت مگر از رو جنازه من رد شین. خلاصه فیلم جالبی بود. پر هیجان بود. ریتمش تند بود. دوسش داشتم. بهش 17 میدم. نه به خاطر کارگردانی و ایناش ها. به خاطر داستان جالبی که داشت. داستان بیست بود. آدم به ایرانی بودنش می بالید و با فداکاری های عجیب غریب دوران جنگ هم آشنا میشد. فعلا دو امتیاز برای آبادان برزیلته. کنجکاو شدم برم یه سفر آبودان با این مردمان خون گرم بیشتر آشنا شم.

یک صحنه های بانمک طنز هم داشت فیلم. رو هم رفته فیلم خوبی بود. دوسش داشتم. و خب معلوم نیست کی بیاد رو پرده سینما شمام بتونین برین ببینین. ولی گوشه ذهنتون یادداشت کنین. چند تا فیلم رو تو این جشنواره از دست دادم که دوست داشتم ببینم. ولی خب همین سه چهار تا هم خوبه. خداروشکر.

سید مهدار بنی هاشمی

23بهمن1401

روزنوشتهفیلمجشنواره فجرگل های باواردهسینما
نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین و پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید