به نام خدا. سلام. همین چند ثانیه پیش کتاب تولستوی و مبل بنفش را تمام کردم. این صفحات آخر کتاب دیگر دل توی دلم نبود که زودتر تمام شود و بیایم شرحی در موردش برایتان بنویسم. داستان کتاب بر میگردد به خود شخص شخیص نویسنده یعنی خانوم نینا سنکویچ که در خانواده ای کتابخوان بزرگ شده و بعد از مرگ خواهرش در چهل و شش سالگی برای التیام حال روحی و روانی خودش تصمیم میگیرد "یک سال, روزی یک کتاب" بخواند و در مورد آن کتاب هم چیزی بنویسد و با دیگران در فضای وب به اشتراک بگذراد. سایتی شبیه به گودریدز و بهخوان که جدیدا عضوش شده ام.
کتاب با شرح رابطه ی نینا و خواهر بزرگ ترش آن ماری شروع می شود و به بیماری و فقدان و از دست دادن او می پردازد. سپس از حالاتی که پس از مرگ او دچارش شده می گوید و آن حس دلتنگی عجیبی که به سراغش آمده و ترس از مرگ. نینا سرش را به کارهای مختلفی گرم میکند تا این فقدان را فراموش کند ولی می بیند فایده ای ندارد. تنها کتاب خواندن است که حالش را خوب می کند. پس برای خودش برنامه ریزی میکند که چطور می تواند روزی یک کتاب را تمام کند و در باره اش بنویسد و با دیگران به اشتراک بگذارد. طرح جالبی ست. و جالب تر اینکه امسال من هم تجربه ای مشابه از کتابخوانی ولی با دوزی کمتر داشته ام.
حالا اینکه روزی چند صفحه ای کتاب بخوانم را سعی کرده ام همیشه داشته باشم در برنامه ام ولی امسال در لیگی کتابخوانی شرکت کردم که هر تعداد صفحه کتاب خواندن امتیازی داشت و 41 صفحه الی بیشتر کتاب خواندن بیشترین امتیاز را. برای همین هم کتاب های زیادی که قبلا از دیجی کالا خریده بودم و روی هم تلنبار شده بودند را گذاشتم جلوی رویم و شروع کردم به خواندن. حالا اینکه مثل نویسنده ی این کتاب هر روز توانسته باشم به عهدم عمل کنم نتوانسته ام. ولی همان مدتی که توانستم بخوانم و در موردشان بنویسم حس خوبی داشت. در طول داستان نویسنده کتاب های زیادی میخواند. روزی یک کتاب شوخی نیست. تازه نه برای یک آدم عادیِ بیکار. برای یک خانوم خانه دار با شوهر و چهار پسر قد و نیم قد.
مدیریتش کار حضرت فیل یا همین خانوم نینا سنکویچ است. یعنی اینکه بتوانی به همه ی کارهایت برسی و روزی یک کتاب سیصد صفحه ای را بخوانی و در موردش هم بنویسی. درس های جالبی دارد کتاب. درس هایی که نویسنده از کتاب هایی که میخواند می گیرد. مثلا اینکه زندگی و کارهای ما روی افراد زیادی تاثیر میگذارد. اینکه خدمت به دیگران یکی از اهداف وجودی ماست. اینکه هر کسی با چیزی آرام میشود. یکی با کتاب خواندن. یکی با پیاده روی. یکی با صحبت کردن با یک دوست دیگری با آشپزی.
داستان سِیر جالبی دارد. گاه و بیگاه هم فلش بک میزند به خاطراتش با آن ماری. گاهی به زندگی پدرش و اتفاقاتی که در جنگ جهانی سر او و خانواده اش آمده گریز میزند و با خودش بررسی میکند که پدرش چطور توانسته آن شرایط سخت و بلاهایی که سر خانواده اش آمده را پشت سر بگذارد؟ و به نتایجی می رسد تا بتواند ازین دوران افسردگی عبور کند.
پی نوشت: همین کتاب تولستوی و مبل بنفش جایزه ی همان مدت کتابخوانی ام در لیگ مورد نظر است که به طور قرضی به من اهدا شد تا بخوانم و برگردانم.
پی نوشت2: در هر کتاب و داستانی پندهایی ست برای آن هایی که می اندیشند.
21دی1402