ویرگول
ورودثبت نام
سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمی
خواندن ۲ دقیقه·۹ ماه پیش

خانوم چادری بوق زن

داشتم نماز ظهرم را می خواندم که شروع شد. یکی توی کوچه مان شروع کرد به بوق زدن. بوق ... یک ثانیه استراحت... بوق .. بوق ... بوق ... بوق. اعصابم را ریخت بهم. حالا اگر به همین چند تا بوق راضی بود مساله ای نبود. کظم غیض کردم و هیچ کاری نکردم. گفتم شاید بچه ای پشت فرمان نشسته و خوشش آمده و ملعبه بازیش گرفته که بوق بزند. بوق ... بوق ... بوووق ... بوق .. بوق. مگر تمام می شدند بوق های این لاکردار؟سوهان روح بودند دیگر. من که آدم آرومی هستم از آنها که بمب منفجر کنند و سر کسی هم در خیابان ببرد واکنشی نشان نمی دهم.

نماز عصر را بستم.. بوووق ... بوووق ... بوووق ... نماز دوم را هم تمام کردم و ایشان همچنان داشت بوق میزد. توی دلم کمی باهاش دعوا کردم و چند تا حرکت کشتی کجانه رویش زدم و شاخ و شانه کشیدم. ولی سودی نداشت. خلاصه پانزده دقیقه از شروع بوق ها گذشته بود و طرف به هیچ عنوان مایل به دست برداشتن از کارش نبود. به خودم زحمت دادم و رفتم و نگاهی به کوچه انداختم. منشا بوق را نیافتم. بعد از روی خماری و استیصال ازینکه کدام تحفه ی نطنزی دارد بوق می زند نیمی از پنجره را باز کردم و فریاد زدم: (( کیه داره بوق میزنه؟)) ... صدای بوق متوقف شد و پنجره را بستم و عقب نشینی کردم. سرخوش ازینکه همه چیز تمام شد. تا به حال اینکار را نکرده بودم و برایم حسی عجیب داشت و قلبم به شدت میتپید. که باز شروع کرد به بوق زدن. باز رفتم دم پنجره. خوشم آمده بود. تنها چیزی که در دیدرس من بود یک تیبای سفید بود که خانومی چادری پشتش نشسته بود و ظاهرا با موجود خیالی کنارش-چون نمیدیدمش- حرف میزد. کمی نگاهش کردم. او هم مرا دید گویی. صدای بوق ها تمام شده بود دیگر. کسی بوق نمی زد. گوشی ام را برداشتم و از پلاک ماشینش عکس گرفتم. مثلا ادای اطلاعاتی ها را در آوردم که پلاکت را می دهم دهنت را سرویس ملامین کنند. خانوم خودش را بیشتر جمع و جور کرد و بعد از یکی دو دقیقه گازش را گرفت و رفت.

جای خانه ی ما مدرسه ی دبستانی ست که والدین می آیند دنبال بچه هایشان و شلوغ میشود سر ظهر ولی هنوز بچه ها تعطیل نشده بودند. نمی دانم آنجا چکار می کرد. یا چرا بوق میزد؟ اصلا نمی دانم او بود یا دیگری. ولی اگر او بود توی روحش. هم به خاطر اینکه اعصاب ما را به هم ریخته بود هم به خاطر اینکه آن چادر مسئولیت می آورد برای آدم. یعنی آدم باید سعی کند خوب باشد و حرمت لباسش را حفظ کند. مثل پلیسی که اگر خلافی بکند خیلی ضایع است و آبروی آن لباس می رود و نظر مردم نسبت به آن قشر که اینطور لباس ها را می پوشند عوض میشود.

پی نوشت: این هم متن کوتاه، پست طولانی هم ننوشتم. خوبه ؟ راضی این ازم؟

1بهمن1402

بوقروزنوشتهحال خوبتو با من تقسیم کن
نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین و پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید