سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمی
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

به راه و هدفتان ایمان داشته باشید

سلام. خوبید؟ خب مژدگانی بالاخره دارو تهیه شد و در سرمی مورد استعمال قرار گرفت. الحمدلله. انشاالله که تاثیر خوب و کثیر هم داشته باشد و این کسالت را از ما برطرف نُماید.

من کلا آدمی نیستم که خبرهای بد را با کسی در میان بگذارم. یعنی ترجیحم این است که خوشی ها را با دیگران به اشتراک بگذارم. نه بدبختی ها را. این هم که گفتم خبر خوش بود دیگر برای همین گفتمش.راستش آدم هر چه تو دار تر باشد و یک سری مسائل را پیش خودش نگه دارد و با دیگران به اشتراک نگذارد بهتر است. کسی دلش به حال ما نسوخته. من مدت زیادی این کار را می کردم تا اینکه یک بار آمدم و پا گذاشتم روی اصول و رویه ام و گفتم به همه آن راز مگو را. خب فکر می کنید چه اتفاقی افتاد بعدش؟ هیچ. فقط دردسرم زیاد شد. حرف های بی خود و مشاوره های الکی شروع شد. اما خبری از محبت ،عیادت، احوالپرسی یا کاری که توقعش می رفت نبود که نبود. البته این موضوع برای هر کسی می تواند متفاوت باشد. خانوم ها بیشتر هوای هم را دارند.

برای همین تبدیل شده ام به فردی مخفی کار. کسی که دردش را توی دلش می ریزد. یا روی کاغذ انبار می کند. دیگران حوصله ی شنیدن بدبختی های هم را ندارند. یا غر غر کردن هایشان را. خود من که اینطوری ام-مخصوصا غر غر- برای همین ترجیح می دهم اوقات کسی را تلخ نکنم. این همه چیزهای خوب. چرا آنها را نگویم؟ راستش دیشب داشتم با خودم فکر می کردم. امروز چه بنویسم. هی موضوعات مختلف به ذهنم هجوم آوردند. دیدم به نتیجه ی واحدی نمی رسم. گفتم بگذار فردا شود از خدا کمک می خواهم خودش موضوعی را کف دستم بگذارد.

خب فردا شده است و الان ساعت 6:51 دقیقه ی صبح. به شرکت نرفته ام چرا که بعد از سرم زدن یکی دو روز باید استراحت کنم. ولی خب چون همیشه ساعت 6 صبح از خواب بیدار میشده ام و هفت شرکت بوده ام. ساعت بدنم روی 6 تنظیم شده و بعد از 6 خوابم نبرد دیگر. پس کتاب خواندم و آمدم نشتنم که چیزی بنویسم. راستش آدم وقتی می خواهد چیزی بنویسد لازم نیست خیلی قبلش فکر کند چه می خواهد بنویسد. شروع که بکند بقیه اش می آید. من که رمان هایم را تقریبا همینطوری نوشتم. یعنی کلیات را می دانستم ولی جزئیات خودشان آمدند.

جول اوستین همان کشیش مسیحی که دیروز هم ازش یاد کردم می گفت وقتی می خواهید اتفاقات خوب برایتان بیفتد و معجزه ای ببینید باید به راه و هدفتان ایمان داشته باشید. یعنی در راه قدم بگذارید و بعد راه برایتان هویدا می شود. مثلا حضرت ابراهیم گفت من خدای احد و واحد را می پرستم فرعون هم به خاطر ایمان ابراهیم او را به میان آتش انداخت. ابراهیم نگفت خدایا اول آتش را بر من سرد کن/گلستان کن بعد من سوگند به وحدانیت تو می خورم. یا اول نشان داد که به حرف خدا ایمان دارد و بچه اش را به مسلخ برد تا سرش را ببرد ولی بعد معجزه را دید. چاقو کند شد و اتفاقی برای فرزندش نیفتاد. خدا می خواست ایمان ابراهیم را آزمایش کند. این که چقدر به خدا اعتماد دارد.

حالا ما هم باید شروع کنیم به نوشتن ادامه ی داستان خودش می آید. کلمات ردیف می شوند و می نشینند سر جایشان. همین هم خوب است. استادی می گفت شما روزی یک ساعت بنشینید پای دستگاه تایپتان ، به هیچ چیز هم نمی خواهد فکر کنید. فقط حواستان را جمع همان کیبرد کنید. با موبایل بازی نکنید. تلفن نزدین به کسی. دست به قلم شوید یا همان دست به کیبرد. شروع کنید به نوشتن داستان خودش می آید. واقعا هم همینطور است. البته من این تمیرن را چند باری بیشتر انجام ندادم. ولی حرفش درست بود.

خب دیشب با خودم فکر می کردم این نوشته و صفحات رمانم را یکی کنم یا نه؟ می گفتم همینطور که حداقل 300 کلمه باید آخر هر پستت داشته باشی تا پست شود پس این ها را بگذارم آخر پست صفحات کتابم. ولی بعد دیدم خب من که هر روز نمی خواهم رمان بگذارم. پس این جای خودش آن جای خودش. البته به این هم فکر می کردم که برای اینکه یک جا باشند قسمت های رمان آن ها را سیو کنم و بیاید در قسمت لیست ها پشت هم لیست شود. اینطوری کسی بخواهد رجوع کند راحت تر می تواند قسمت ها را پیدا کند و بخواند. تا ببینم چه می شود و چه پیش می آید؟

راستی دعوتتان می مکنم به خواندن رمان "پدر عشق بسوزد" که مقدمه اش را در پست قبل گذاشته ام و شنوای نظرهای خوب و دلنشین تان هستم !

یا علی

15دی1401

ایمانرمانغر غر
نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین و پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید