مدتی هست که هر روز صبح، اول می روم حرم و زیارت امین الله میخوانم و بعد دوباره با همان اتوبوسی که می آیم حرم می روم نزدیک شرکتمان پیاده می شوم و میروم شرکت. راستش قبلا همیشه با خودم می گفتم خوش به حال قدیمی ها که اول یک سر می رفته اند حرم و زیارتی خوانده و بعد می رفته اند سر کار ولی ما که نمی توانیم. ولی بعد دیدم چرا نمی توانیم؟ همین خطی-خط 62- که باهاش می روم چهارراه دکترا که نزدیک شرکتمان است ، ایستگاه آخرش حرم است. خب اول بروم حرم، زیارتی بخوانم و بعد باز بیایم همان خط 62 را سوار شوم و بروم چهارراه پل خاکی پیاده شوم و بروم شرکت.
داستان این تصمیم هم از بعد عاشورا شروع شد. چرا؟ چون پدرم راضی نبودند که اربعین بروم گفتم به جایش هر روز می روم حرم. حالا هر روزش را شاید نتوانسته باشم بروم. اما خیلی روزهایش را رفتم و کار جدیدی هم یاد گرفته بودم که از گنبد فیلم می گرفتم و برای دوستانم و فامیل و کسانی که دوستشان داشتم سلام اختصاصی می دادم همراه با دعای فراوان و برایشان میفرستادم. خوب بود. حال خوبی داشتم. خوش میگذشت. یک بار همانجا که برای یکی از دوستان ازین سلام های اختصاصی فرستادم او هم یک ویدیو از بین الحرمین برایم فرستاد و دعایم را با دعا جواب داد. یا بعضی دیگر می رفتند و جاهای مقدس دیگر این کار را برایم تکرار می کردند و دیگران هم کلی خوشحال می شدند و بعد کلی دعاهای خوب برایم می کردند.
حالا که هوا کمی سردتر شده حس و حالم هم برای حرم رفتن و ویدیو گرفتن کمتر شده. ولی خب باز هم تا جایی که میشود میروم. البته خیلی هم به خودم زحمت نمی دهم که بروم تا مسجد گوهرشاد یا جای ضریح. از باب الجواد که وارد میشوم. بین دو تا ستون همان اوایل صحن می نشینم و زیارت امین اللهی میخوانم و برمیگردم. دیروز هم همینکار را کردم و آمدم نشستم توی اتوبوس. پیرمردی هم با کیکی در دست آمد نشست کنارم. ازین کیک های صبحانه ی رضوی. همینطور لوف و لوف می خورد و مَلَچ و مولوچش به هوا بلند بود. صدای ترکیب بزاق دهنش با کیک ها هم شنیده میشد و بوی کیک هم بدجور به هوا بلند شده بود. چنان با لذت میخورد لعنتی که حول حالنا شده بودم. یادم رفت بگویم. همان اول که نشست بهم گفت که من کارت بزنم برایش-من کارت؛ کارت مترو و اتوبوس در مشهد است- من هم که عاشق اینکه کار خیری بکنم برای کسی گفتم باشد.
اتوبوس راه افتاد و ایشان هم چشم هایش را بسته بود و -نمیدانم خودش را در کجا تصور می کرد-ملچ و مولوچ می کرد و با آرامشی وصف ناپذیر کیکش را می خورد و صورتش هم به سمت من بود-یعنی حلقومش عملا کنار گوش هایم بود- که حس میکردم با خودش دارد میگوید چرا نرفتی من کارت بزنی برایم؟. ناگهان دیدم صدای سایده شدن دندان هایش روی هم و ملچ و مولوچش قطع شد و دارد با پیرمرد صندلی روبرو حرف می زند. (( خب چیکار کنم؟ ... چاره ای نداشتم .. چاره ای نیست؟ .. خب پوستش را کجا می انداختم؟)) کمی دو دو تا چهار تا کردم تا ببینم در مورد چه حرف می زند که شستم خبردار شد. نگاهی به جلوی پایش انداختم و دیدم پوست زیرین کیک را درآورده و انداخته روی کف اتوبوس. چشم هایم چهار تا شد. بهش گفتم:
-خب حاج آقا مکان عمومیه .. بیت الماله .. درست نیست که اینو انداختین زمین
-ملچ و مولوچ ... ملچ و مولوچ ... خب چیکارش کنم؟ .. ملچ و مولوچ .. چاره ای نداشتم ...
-خب بردارید بگذاریدش توی جیبتان. پیاده شدید بندازیدش داخل سطل آشغال
-ملچ و مولوچ ... خب جیبم کثیف میشه ...
من را میگویی میخواستم شمشیر ساموراییم را درآورم و اول بزنم نصفش کنم سپس نصفه ی دیگر کیکش را بخورم، بعد تصمیم بگیرم کافی ست یا لازم است هاراگیری کرده و خودم را به فنا بدهم؟ بد رفته بود روی مخم. پس صبر کردم. گفتم این کارها فایده ندارد. همان هنگام تصاویری هم در ذهنم زنده شدند که این آقا را قبلا در همین خط 62 دیده ام که همیشه با همین وضعیت کیک میخورده. صبر کردم. ولی کیکش مگر تمام میشد. صبر کردم. دندان روی هم فشردم تا کیکش تمام شود و پلاستیک کیک را بیندازد روی زمین و من هر دویش را جمع کنم تا کمی خجالت مگر بکشد مردک. بالاخره کیکش تمام شد و پلاستیک را هم انداخت کنار پوست کیک و من هر دویش را جمع کردم و تریپ انسان های فرهیخته ی تحول گرای درس زندگی بده از اتوبوس پیاده شدم و آشغال ها را ریختم توی سطل زباله. ولی عذاب وجدان داشتم که چرا من کارتش را نزدم؟ لذا امروز جبران کردم و به جای یک بار دوبار من کارت زدم تا مشغول الزمه ی شرکت اتوبوس رانی و آن پیرمرد با فرهنگ نشوم.
سید مهدار بنی هاشمی
5دی1402
پانوشت: بجای ملچ و مولوچ برای صدای خوردن کسی که خیلی مشتاقانه چیزی میخوره چه چیز دیگه ای میشه نوشت؟
پانوشت2: داستان یک یارو راننده اسنپی هم میخواستم بنویسم براتون ولی دیدم طولانی میشه ننوشتم دیگه! انشاالله یادم نره تا دفعه بعدی که دست به قلم میشم!