هم خداییش اسم را دارید؟ حالا درست که به تیترهای جناب دست انداز میخورد این اسم ولی این بار نه ، این عنوان نام کتابی ست نوشته ی خانوم آذردخت بهرامی. یک کتاب با پنج داستان کوتاه و یک نمایش نامه ی کوتاه. حالا این اسم از کجا در آمده؟ از داستان اول که در مورد چند خانواده است که با هم رفته اند در باغی اوقات فراقت بگذرانند و هر روز را به بازی ای میگذرانند. مثلا یک روز را به پانتومیم میگذرانند و این جمله ی رقص سالسای جاستین تیمبرلیک بر سر مزار صدام کافر را به راوی می گویند که باید اجرا کند. راوی تعریف می کند این ها دست به یکی کرده بودند تا به او بخندند. بعد سر هر بازی کشف میکند چه کار با دیگران کرده که حالا دارند جبران میکنند.
هر روز یک بازی میکنند و در هر کدام به نوعی شرایط مسخره کردن و خندیدن به راوی را مهیا میکنند. راوی مدام با خودش درگیر است. با افکاری که در ذهنش می گذرد و آخر بلایی سرشان می آورد که خواندنی ست.
داستان دیگر اسمش اینباکس است. موبایل قدیمی ها را نمیدانم یادتان هست یا نه؟ موبایل های قدیمی یک اینباکس داشت یک اوت باکس. مثل موبایل های امروزی به صورت مکالمه همه ی پیام ها در کنار هم نمی آمد. داستان دوم مربوط می شود به اینباکس همدم خانوم که او هم دارد با شوهرش با یک اکیپ متاهلی از دوستان می روند به شمالی جایی.
توی ماشینی دیگر افشین نامی هست که قبلا عاشق همدم بوده و هی به او پیام می دهد. پیام های همدم به او معلوم نیست. ما فقط صندوق ورودی همدم خانوم را داریم که همه طور پیامی بهش وارد می شود. پیام بانک دارد. پیام تور آنتالیا دارد. پیام تبریک عید از دوستانش دارد و پیام از افشین که پیگیر اوست. حالا افشین هم زن دارد ولی چندان از زندگی اش راضی نیست و مدام با همدم پیامک بازی میکند. حالا اینکه داستان آخرش چه میشود را خودتان بروید بخوانید. داستان های دیگری هم دارد که چیزی در موردشان نمی گویم چون متنم طولانی میشود. ولی خب سر صبح جمعه از خوابم زدم دارم این ها را می نویسم. دلتان می آید از داستان های دیگر نگویم؟ نام داستان های دیگر این مجموعه گزارش یک کودک آزاری. در مورد زنی مطلقه که زنگ میزند به دفتر مشاوره ی پرنده ی خیلی خوشبخت و گزارش کودک آزاری میدهد. خیلی این داستانش جالب بود.
دو داستان دیگر هم دستشویی خانه دکتر شلنگ ندارد و شنود هست. ایده داستان ها جالب است. نویسنده هم قلم خوبی دارد.
مجموعه ی داستان کوتاه است ولی این کتاب را استاد آفتابی توی جلسه حافظ خوانی معرفی کردند. سشنبه ها می روم جلسه حافظ خوانی. حالا استاد جلسه کیست؟ جناب دکتر آفتابی هستند که دکترای عمران دارند و عضو هیئت علمی دانشگاه فردوسی اند. دوست پسرعمویم هستند و برادرم را هم می شناسند و هر بار می گویند بهش سلام برسانم. این دکتر آفتابی را که می گویم آدم عجیبی ست. رشته اش چیز دیگری ست ولی علاقه اش شعر و ادبیات است و توی دانشگاه فردوسی هم جلسات مختلف ادبی که میگذارند ازو هم دعوت میکنند. جلسات نمایش نامه خوانی یا فردوسی خوانی و غیره. خیلی شخصیت کاریزماتیکی دارد.
یادم می آید سر کلاس استاتیکش که میرفتم. دو ساعت کامل را که درس می داد هیچ. وسط درس برای تنوع و از خواب پریدن بچه ها شوخی هایی می کرد که همه اجیر می شدند. میگفت اگر خوابتون میاد براتون نس کافه بیارم؟ بعضی وقت ها یک بیت شعر پای تخته می نوشت و در موردش حرف میزد. همش می پرسید این موضوع را که گفتم فهمیدید؟ سوالی دارید خجالت نکشید بپرسید. خیلی آدم خاصی ست و خودش هم دستی بر قلم دارد و جدیدا یک ستون معرفی فیلم در روزنامه شهرآرا بهش داده اند.
06بهمن1402
پی نوشت: این را خیلی وقت پیش. منظورم چند روز جلوتر است. می خواستم بنویسم ولی وقت گیر نمی آوردم. امروز قسمت شد که بنویسم.
پی نوشت2: منتظرم که جشنوراه فجر شروع شود و ببینم چه فیلم هایی را میتوانم بروم ببینم. دعا کنید فیلم های خوبش را بروم ببینم و بیایم برایتان ازشان بنویسم.
پی نوشت3: خوابم نمیاد؟ ساعت 06:09 روز جمعه 6 بهمن ماه 1402 است و مثل چی خوابم میاد. ولی چاره چیست؟ متن های سر صبحی خوب چیزهایی می شوند. دیروزی را هم همین تایم نوشتم.
پی نوشت 4: میخواستم بروم دعای ندبه ولی خب لباس هایم را حضرت مادر شسته اند و هوا هم سرد بدون کاپشن که نمیشود رفت جایی. اسیر شدیم ها ... :)