سلام دوستانِ جان. ببخشید این ایام کم بودم و کم نوشتم چه بسا که از کتف درد و کول درد و شانه درد رنج می بردم پس گفتم کمی استراحت کنم تا بهتر شوم و دوستان هم امتحان هایشان تمام شود و بعد از پست گذاشتن خیلی احساس غربت نکنم. امیدوارم حالتون خوب باشه و از رمان پدر عشق بسوزد لذت ببرید :
قسمت 55
موسیو از خواب که برخواست. شب شده بود. ظرف ناهارش را بر روی میز جلویش دست نخورده یافت. پس غذا را به طرفت العینی خورده و ظرفش را روی میز عسلی کنار تخت بگذاشت. از تخت پایین آمده و آمد به دستشویی برود که صدای هو هوی جغدی را شنید که از پشت پنجره ی اتاقشان می آمد. پس از معده اش خواست تا کمی آرام بگیرد. بعدا به قضای حاجتش می پردازد. پس به سمت پنجره رفته، پنجره را باز کرده و حال و احوالی با جغد کرد. سیاه منقار پایش را جلو آورده و نامه ای به پایش بسته شده بود. موسیو نامه را با چنگ و دندان باز کرد. روی کاغذ نوشته شده بود (( ما داریم می آییم .. )) و موسیو صدای هرماینی و هری و رون ویزلی را از کاغذ می شنید که داشتند همان جمله ی روی کاغذ را می خواندند. پس موسیو فهمید این سه تن در حال آمدن به ایران از برای نجات وی هستند.
تیمارستان خیلی با کلاسی بود و هر اتاقی دستشویی مخصوص خود را داشت. پس موسیو از برای رفع حاجت به آن شتافته و رفع حاجت نمود و به تختش بازگشت. پس وی که دلش برای مهتاب بانو تنگ شده بود آمد زنگ خود به صدا در آورد که قبل از به صدا درآوردن زنگ او را کنار تخت خویش با سینی چای و شکلات و شیرینی بیافت. و چه کدبانو بود مهتاب بانو. و اگر همانطور پیش می رفت موسیو شیخ کاملا مخش می خورد و با همان پرستارک -دختر رئیس تیمارستان- ازدواج می کرد. پس شیخ خود-لوس-کنش فعال گشته بود و نیت به فرار بکرده بود. اما آن شب را با مهتاب بانو نشستند. شعر خواندند. چای نوشیدند. شکلات و شیرینی بخوردند و موسیو هم چند شعر از برای مهتاب بانو بگفت و آن مه جبین هم کلی قربان صدقه ی شیخ برفت و آخر کار گفت (( دوستت دارم یا شیخ .. )) و شیخ سرخ و سفید و بنفش و سیاه گشت و آمد بگوید من هم همینطور. دخترک غیب شده بیافت. موسیو که دخترک را بسیار خوب بیافته بود و در رویا عروسی خودشان را همی می دید پاک فراموش کرده بود که هری پاتر و دوستانش داشتند به آنجا می آمدند که نجاتش دهند.
موسیو دو روز بعد را هم در جوار مهتاب بانو بگذراند و دخترک چون دختر رئیس ببود کسی نمی توانست به او بگوید بالای چشمت ابرو. پس او هم همانجا پیش عشق خود موسیو می نشست و با او درد دل می کرد. از شانس بدش می گفت و خواستگارهای دروغگو و فریبکارش که او را فقط به خاطر پول پدرش می خواسته اند. از ازدواج ناموفقش با پسری می گفت که همه چیز بداشته جز عقل. خلاصه گوش موسیو شیخ مفت بیافته و تا می توانست حرف زد و شیخ هم که نیکی را همیشه با نیکی پاسخ می داد. به حرف های او گوش می داد و خود را نهیب می زد که نه، باز داری اشتباه می کنی موسیو. این دختر به درد تو نمی خورد. که صدای انفجار مهیبی به گوش رسید. موسیو که مثلا بیمار بود از جایش تکان نخورد ولی مهتاب سراسیمه از اتاق خارج شد و موسیو فقط به دم پنجره رفت تا ببیند چه شده. و دید سه نفر با تکه چوب هایی به دست وارد حیاط تیمارستان شدند.
خودشان بودند. هری پاتر. رونالد ویزلی و هرماینی گرنجر. آمده بودند موسیو را نجات دهند و هر کس سر راهشان قرار می گرفت را با طلسم بی هوشی ، بی هوش می کردند. طفلی مهتاب. چه بسا او هم اگر در سر راه آن سه قرار می گرفت. طلسم می شد. باری در همان اثنی موسیو به دنبال لباس های خویش گشت تا پیدایشان کند و حاضر بشود و تا آن 3 نفر رسیدند ، سریع فلنگ را بسته بروند. باری موسیو لباس هایش پیدا نکرد و پس از چند دقیقه در باز گشت و آن سه نفر وارد شدند. هرماینی ردای بنفش پوشیده بود و عینکی شاخ دار به چشم زده بود ، رونالد ردای رنگین کمانی پوشیده بود انگار به سیرک آمده و هری ردای سیاهی به تن داشت. هری و رون چون موسیو را دیدند او را در آغوش گرفتند. باری هرماینی که آمد او را در آغوش بگیرد موسیو وی را نهیب زد که اینجا ایران است و نتوان ازین کارها کرد. موسیو که داشت این توضیح به هرماینی می داد ناگهان در بار دیگر باز شده و مرجان مرجانی نفس نفس زنان وارد اتاق گشته و گفت (( خدا رو شکر حالتان خوب است یا شیخ .. ببخشید که آن روز آن طور شد و یک لا قبا با شما چنان کرد ))
چون مرجان بانو چوون گفت. آن 3 جادوگر مارس به هم نگاه انداخته که این چرا اینطوری حرف میزند؟ باری به او محل نداده و دست شیخ را گرفتند و غیب شدند. موسیو که باز چشمش به مرجان مرجانی افتاده بود و گل از گلش شگفته بود. با خود می اندیشید مگر یک لا قبا با من چه کرده بود که مرجان مرجانی آمده بود معذرت خواهی کند؟ نکند هنوز عاشق من باشد و اگر چنین باشد. عقد آن دو باطل می گردد. پس بروم و او را از چنگال یک لا قبا دربیاورم. اما دوباره به خود رجوع کرده و دید این کار در مرام شیخ نباشد و فعلا در جوار رفیق های لندنی اش باشد و کمی ایران را به آن ها نشان دهد. پس چون آن 4 نفر چند کیلومتر بالاتر از تیمارستان ظاهر شدند. موسیو از هرماینی پرسید (( خواهر گرنجر.. چرا انقدر دیر رسیدید ؟ )) پس رونالد که غیرتی بشده بود پاسخ داد (( راستش چند بار سعی کردیم که از طریق غیب شدن خودمان را به ایران برسانیم باری دیوار امنیتی ایران را نفوذ ناپذیر یافتیم. پس مثل ماگل ها بلیط طیاره تهیت نموده و خودمان را اول به ترکیه و بعد به ایران رساندیم یا شیخ .. خیلی دلمان برایت تنگ شده بود. تو کجا و تیمارستان کجا؟ کسی به جانت سو قصد کرده بود؟ هااار ... هااار .. هااار .. )) هرماینی تا دید شوهرش انقدر موقعیت نشناس است و بلد نیست خنده ی خود را کنترل کند با آرنج محکم به پهلوی ویزلی زد و گفت ((یا شیخ سختی های زیادی کشیدیم تا بتوانیم پا به ایران بگذاریم .. اسم های خودمان را تغییر داده و همچنین پوشش هایمان را تا بگذارند راحت وارد خاکتان بشویم .. این رون نفهم است .... بدون توجه به حال طرف مقابل میزند زیر خنده ... ببخشید یا موسیو ، تو چطوری یا شیخ ؟ دلم برایت خیلی تنگ شده بود .. شنیده ام می خواهی زن بستانی )) موسیو که دیگر فکر اینجایش را نمی کرد که پدرش این خبر را به انگلستان هم مخابره کرده باشد. با مشت به پیشانی خویش زده و رو به هرماینی گفت (( بلی خواهر .. آن دختر سیاه پوش را هم که در آخر دیدید یکی از همان دخترها بود که می خواستمش)) پس آن سه نفر که سراپاگوش شده بودند در انتظار تعریف کردن ماجرا از زبان شیخ گشتند ، که موسیو شرح ما وقع به آنها بداد و آنها زار زار بگریستند و پس از ناله و مویه بسیار گفتند اگر در انگلستان زندگی می کردی راحت دست دخترک را می گرفتی و با هم فرار میکردید. باری شیخ به آنها توضیح بداد که در مرام ما چنین نیست. و حال می گردم فردی دیگر را برای خود پیدا میکنم.
لیکن به آنها که قبلا ها قول بداده بود که یک بار به ایران دعوتشان بکند و ایران بهشان نشان دهد. با آنها همسفر شد و به در خانه شیخ رفته و موسیو کوله بار سفر ببست و سوویچ حمالش برداشته ، مهمان های خویش سوار بکرده و راهی شدند.
برای خواندن قسمت های قبلی روی لینک زیر بزنید:
https://virgool.io/@mahdarname/list/qklz1imefigu
برای خواندن رمان یک عاشقانه سریع و آتشین روی لینک زیر بزنید: