سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمی
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

رمان پدر عشق بسوزد-((قسمت 83))-قسمت آخر

سلام سلام ... خب خب خب ... این رمان هم تمام شد و امیدوارم از این رمان لذت برده باشید. ممنون که خوندیدش و از نظرات خوبتون منو بهره مند کردید. دم شما گرم ... ! همچنین ازتون خواهشمندم که نظرتون رو تو این پست نسبت به کل رمان بنویسید برام.

لینک پوشه ی تمامی قسمت ها رو آخر پست قرار میدم تا اینکه اگر میخواهید از اول شروع کنید و بخونید شروع کنید! یا علی

قسمت 83

موسیو شیخ و مرجان مرجانی چند ساعتی که حسابی نامزد بازی هایشان را کردند با هم به خانه ی موسیو این ها رفتند. موسیو کلید را انداخته و در را باز کرد و خودش اول داخل رفته تا شرایط را آماده کند و پشت سرش مرجان برای اولین بار پا به خانه ی موسیو شیخ بگذاشت. پس موسیو همانطور که کفش هایش را در می آورد گفت (( خانوم خوووونه ... مامان خانووووم ... بیاین اینجا براتون کادو آوردم ... )) پس مادر موسیو که عاشق کادو ببود سریع از آشپزخانه بیرون زده و چون چشمش به مرجان مرجانی افتاد خشکش زد. موسیو هم گفت (( مادر برایتان عروستان را آورده ام )) پس مادر موسیو سریع از حالت خشک زدگی خارج شده و گفت این که مرجان مرجانی است. مگر با یک لاقبا ازدواج نکرده بود پس موسیو شرح ماوقع را به بعد موکول کرد و آمد با مرجان دست در دست هم روی مبل بنشیند که ناگهان پدر شیخ سریع از اتاقش بیرون آمد که (( چی شده .. چی شده ؟ .. کو عروس گلم ؟ )) و چون مرجان را بدید با هم پارچ آب یخ که همیشه به دست داشت تا روی موسیو بریزد به سمت مرجان دویده و او را در آغوش کشید (( خوش اومدی به خونه ی ما عروس گلم ... ))

بعد هم مادر موسیو آمد و مرجان را در آغوش گرفت و پدر همانطور که می گفت (( خیلی بلا شدی موسیو .. چه بی خبر )) پارچ آب یخ را روی موسیو ریخت و در رفت. موسیو هم فغانش در آمده و به مرجان توضیح داد که این یکی از سنت های خانواده ی ماست. القصه موسیو پس از تعویض لباس، داستان را به مادرش توضیح داده و مادرش گفت (( ایول .. از آن داستان های خوب است که برای بقیه تعریف کنم . ماتحتشان بسوزد )) موسیو هم که ذوق زده بشده بود هر چه می شنید یا می گفت هااار هااار می خندید.

در همان حین موسیو به مرجان یادآوری کرد که به خانه شان زنگ بزند و داستان سفر قشم را برایشان بگوید و بگوید وقت نیست با موسیو بیاییم خانه و چمدان جمع کنم. موسیو گفته هر چه لازم داشتم را همانجا برایم می خرد. پس مرجان به خانه شان زنگ زده و اجازه اش را از پدرش بگرفت و جناب مرجانی هم بهش تبریک بگفته بود و آرزوی سلامتی و خوشبختی برایشان بکرده بود.

پس موسیو زنگ زده و به صحابی مخلص چارتر بگفت یک بلیط برای مرجان مرجانی هم کنار دست خودش رزرو کند که ناگهان پدر موسیو آمده و گفت (( هستم نیستم بازی خرابه ... پس من چی؟ .. حالا خرت از پل گذشته .. تنها می خوای بری صفا سیتی منگوله )) لذا موسیو دوباره به رفیقش تماس گرفته و بلیطی دیگر برای پدرش رزرو بنمود. و آن شب هر چهار نفر سوار بر هواپیمای بوئینگ 770.ام.دی شده و به سمت جزیره ی کیش روان گشتند.

10 سال بعد

موسیو شیخ و پسرش روی مبل نشسته بودند و داشتند عکس های آن سفر قیش که با همسر و پدر و مادرش رفته بودند نگاه می کردند. و موسیو از خاطراتش برای پسرش می گفت.

-آره پسرم. این بود داستان آشنایی من و مادرت. آن سفر قیش خیلی خوش گذشت. جای ات خالی. واقعا همه چیز را خدا برایمان درست کرد.

-بابا قیش کجاست؟

- پسرم قشم و کیش را ترکیب کنی می شود قیش

- بابا بابا ... جهرم و کیش را با هم ترکیب کنیم چه می شود؟

پس موسیو شیخ و پسرش هاااار هاااار خندیدند.

منابع :

نهایتُ العلم فی الباب الازدواج و الخواستگاری : برگرفته از مجموعه سخنرانی های دکتر فرهنگ در مورد خواستگاری موفق

...............................................................................................................................

برای خواندن قسمت های قبلی روی لینک زیر بزنید:

https://virgool.io/@mahdarname/list/qklz1imefigu

برای خواندن رمان یک عاشقانه سریع و آتشین روی لینک زیر بزنید:

https://virgool.io/@mahdarname/list/ko3zhs2uwrdk

موسیوقسمت آخرداستانحال خوبتو با من تقسیم کنسید مهدار بنی هاشمی
نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین و پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید