ویرگول
ورودثبت نام
سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمی
خواندن ۹ دقیقه·۵ ماه پیش

شیرموز و پیرمرد ماشین باز و نوه اش امیرسام

سلام. خب این مرحله شاید برای خیلی هایتان قفل باشد و خیلی حالاتی که شما در پست هایتان می نویسید برای من. هر کسی زندگی خاص خودش را دارد. و لا ریب فیه. دیشب بعد از باشگاه می آمدم خانه و در راه هی با خودم می گفتم بروم یک موز بخرم و بخورم ، مگر گوشت شود به تنم. به سمت میوه فروشی می رفتم که چشمم به آبمیوه فروشی جدیدی که در بلوار باز شده افتاد. گفتم به جای موز خب بروم شیرموز بخورم. من که میخواسته ام یک بار اینجا را امتحان کنم. رفتم داخل مغازه و یک شیرموز سفارش دادم و کارت خوانش خراب بود پس شماره کارتش را زدم و هزینه را پرداخت کردم.

به به .. شیرموز. حالا انگار من خیلی کم به خودم میرسم. ولی بعد از آن تمرین های سخت -برای منی که عمری باشگاه نرفته ام البته- یک شیرموز میچسبید. شیرموزش هم خیلی سرد بود و توی دهنم نگه میداشتم تا کمی گرم شود بعد قورت میدادم. در میز روبرویی با زاویه 45 درجه با من هم پیرمرد و بچه ای هم نشسته بودند و داشتند آیس پک میخوردند. بنده خدا گفت سال 57 هم پول این دو تا آیس پک -که دانه ای 60 تومان بود- میشد چند تا پیکان خرید. رفتم سریع داخل اینترنت و سرچ کردم قیمت پیکان در سال 57.  45 تومنی چیزی بود فکر میکنم. سر صحبت باز شد.

در شروع سخن مهم باز شدن سر رشته ی صحبت است. من هم با اشتیاق گوش میدادم و وسطش سوال هایی می پرسیدم. آن نوه ی بیچاره هم داشت لُف و لُف-به معنای با اشتها چیزی را خوردن- آیس پک میخورد و به ما نگاه میکرد. پرسیدم شما چه ماشینی داشتید. گفت هم پیکان جوانان داشته ام هم پیکان دولوکس هم پیکان. پرسیدم دیگر چه ماشین هایی داشته اید؟

از ماشین هایش گفت. عاشق ماشین بود. از برق چشم هایش معلوم بود. میگفت رفته ام در فلان سال فلان ماشین را خریده ام به فلان قیمت و میرفته ام تا ظهر به مدرسه و درس میداده ام و بعد با ماشین می رفتم کاشمر طالبی می خریدم و بار میزدم و می آمدم مشهد می فروختم. توی دو سه ماه پول ماشینم را در آوردم. کاری بود. بازار خودرو را که زیر و رو کردیم گفت من که زندگی ام را کرده ام دلم برای شماها می سوزد. گفتم نسوزد، حاج آقا خیلی ذهنتان را مشغول کرده اید. من در حال حاظر تنها به این شیرموزی که دارم میخورم فکر میکنم. فردا را چه خبر داریم؟ چه بسا هلیکوپترمان سقوط کند.

انقدر منفی بافی کرد که من چند بار مجبور شدم خاطرنشان کنم که من فقط در حال حاضر به شیرموزی که دارم میخورم فکر میکنم و لذتی که در آن نهفته است. خلاصه کار به بی ادبی نسل حاضر رسید و گفت معلوم نیست این ها کجا تربیت شده اند که اینطورند. برایش توضیح دادم که  تقصیر پادر و مادرشان نیست و این ها نسل اینترنت و فضای مجازی و رسانه اند بعد هم با این فیلم های دوزاری که همه ش بدآموزی ست و مرد و زن تویش فرت و فرت سیگار میکشند و دم به دقیقه الفاظ رکیک . نفسم را حبس کردم ، نوه اش آنجا بود. میخواستم اشاره کنم به کلمه “حرام زاده” که در فیلم ها جدیدا خیلی استفاده میشود. بکنم ولی ادامه ندادم دیگر.

چند خاطره ای از ابتذال و کیس هایی که دم خانه اش فسق و فجور میکردند و برخوردش با آنها گفت. زده بود شیشه ی یکیشان را پایین آورده بود و گفته بود زنگ بزن پلیس بیاید تکلیف شما را روشن کنیم. در خلال صحبت ها معلوم شد که در دوران جوانی کشتی کج گیر هم بوده. بحث به ازدواج کشید و شرایط موجود را برایش پهن کردم و با هم نشستیم سر سفره ی شرایط موجود. گفتم طلاق زیاد شده ، گفت آخر تو که دستت به دهنت نمی رسد چرا می آیی دختر مردم را بدبخت میکنی. مجبورم کرد جوابش را بدهم. گفتم اگر دستش هم به دهنش برسد شرایط شرایط خطرناکی ست. این فضای مجازی و رسانه و خانواده ها آتش زده اند به ازدواج. قبلا دخترها فقط شوهرشان را می دیدند و بس. دیگر مقایسه با اینور و آنور و فلان کس و فلان ناکس نبود. بعد هم خانواده ها پشتشان نبودند. یعنی تا قهر می کردند و می رفتند خانه پدر ، ایشان دختر مورد نظر را به خروجی راهنمایی میکرد و میگفت برو بنشین سر خانه زندگی ات. می گفتند با لباس سفید رفته ای با لباس سفید یا همان کفن برمیگردی.

ولی الان هم دختر می آید خانه پدر که من طلاق میخواهم هم حق را به او می دهند هم می گویند قدمت روی چشممان طلاقت را بگیر عزیزم. بیا پیش خودمان. وگرنه همه خانوم ها این حالات طلاق بارها در زندگی شان پیش آمده. مهم برخورد خانواده با این موضوع است. خب این هم توجیح شد و رفت به تعریف کردن داستان یکی از خواستگاری هایش. البته قبلش من داستان آن بنده خدا که پرسیده بود خانه و ماشین داری؟ و چون نداشتم عذرم را خواسته بود برایش گفتم و حاج آقا یاد یکی از خواستگاری هایش افتاد و شروع کرد به تعریف کردن. من هم که دنبال سوژه برای نوشتن-خنده شیطانی- به حرف هایش گوش میدادم. همه اش هم کارتش را به نوه اش میداد که برود حساب کند. میخواست داستانش را همانجا برایم تعریف کند. گفتم مسیر شما کجاست؟ گفت فلان جا. گفتم خانه ی ما هم فلان جاست که نزدیک به هم بود. همراهی تان میکنم. رفتیم بیرون و داشتیم حرف میزدیم که دو قدم بالاتر چشمش به مرغ فروشی افتاد و سریع گفت ببخشید من برم مرغ بخرم میام. من ماندم و پسرک. بهش سلام کردم و گفتم اسمت چیست؟ گفت : امیر سام.

عمرا که از فلسفه اسمش می دانست یا از شاهنامه. بهش گفتم کلاس چندمی؟ گفت کلاس دوم. ازش پرسیدم تا حالا کسی بهت گفته خیلی خوشتیپی ؟ گفت نه. یعنی خودم قبول ندارم. گفتم خب این را از من قبول کن. خندید. ذوق توی قلبش دوید فکر میکنم. بعد از موهایش تعریف کردم که بور بود و گفت دوست هایم میگویند تو ایرانی نیستی، آلمانی یا انگلیسی هستی. بهش گفتم آنها حسودی میکنند چون رنگ موهایت متفاوت با آنهاست. خلاصه با امیرسام رفیق شدم و داستان به ماشین های مورد علاقه ایشان رسید. خیلی مساعد بود تا به جمع شاگردهای شائولینم اضافه اش کنم ولی حیف.

خلاصه نام آن ماشینی که دوست داشت گفت که فکر میکنم آمریکایی بود. ولی خب من خیلی از قیافه ماشینش خوشم نمی آمد. پدر بزرگ عزیز آمد و مرغ ها را داد دست نوه جان و راه افتادیم به سمت منزل. توی راه هم یادش آمد  که من را جای علی آقا سوپری سر کوچه دیده و قیافه ام آشناست. خانه ما در کوچه 9 بود و خانه ی آنها کوچه 8. همسایه محسوب می شدیم به نوعی. پدر بزرگ میگفت امیرسام عاشق ماشین است و طراحی ماشین میکند و این حرف ها. بحث ماشین مورد علاقه اش هم شد که توی نت سرچ کردم و دیدم یک میلیارد و هفتصد میلیون است. گفتم خب همین رو دوس داری؟ گفت آره. گفتم خب بریم برایت بخرم. گفش بریده بود. میگفت خیلی گرونه . گفتم اشکال نداره بریم برات بخرم. خودم داشتم می مردم از خنده. البته در دل.

اینجا بود که لو داد که ماشین پدرش رنجرور است. حالا من اسم این ماشین ها را خیلی بلد بودم چون سال ها مجله ماشین می خواندم. ولی نام ماشین را همش می گفت رنجور.. آنجا تصحیح تلفظ و این ها هم داشتیم و یک سرچی هم کردم ببینم قیمت رنجرور چند است که حاج آقا گفت این را پسرم دو میلیارد و چهارصد یا هشتصد خریده. حالا برگ های من که نریخت ولی خب خیلی پول است. اما برای منی که ماشین صد میلیاردی هزار میلیاردی سوار میشوم که پولی نبود. تازه راننده شخصی هم دارم. و همیشه برای آلوده نشدن هم آدم های دیگر هم سوار ماشین هایم میشوند. بله ما اینطور آدم های شاخی هستیم...

خلاصه رسیدیم جای خانه مان و آنور خیابان سوپری علی آقا بود که نوه اش را فرستاد برود پفک و هرچه میخواهد بخرد. بعد از خاطره خواستگاری اش گفت. واقعا گوش مفت بهترین موهبتی ست که یک پیرمرد می تواند پیدا کند و من همان گوش مفت بودم. می گفت پدر و مادرش شهرستان بوده اند و عمه و شوهر عمه اش نیامدند برایش خواستگاری و او تنها به خواستگاری دختر یک کارخانه دار که همکلاسی اش بوده رفته و مادر دختر گفته خانه داری؟ گفتم نه و عذرم را خواسته اند. بعد پدر دختر رسیده و کمی باهام حرف زده و گفته شام که واستا. یک شامی میخوریم و یک لبی تر می کنیم. خلاصه شام را خوردم و شراب را هم گفتم که من یک قورت شاید خوردم که دستتان را رد نکرده باشم وگرنه که اهلش نیستم و ورزشکارم و این حرف ها. پدر دختر هم خیلی ازم خوشش آمده ولی خب ما رفتیم و دیگر خبری از دختر نگرفتیم.

این همه آسمان را به ریسمان بافت تا آخر به این پایان شخمی برسد. من فکر کردم آخرش به ازدواج ختم میشود. ولی خب به بنده خدا گفته بود خب شما خودتان چه داشته اید اول که ازدواج کردید؟ من هم کار میکنم و به جایی میرسم انشاالله. آدم اول زندگی که همه چیز ندارد. خانه مان را هم که یاد گرفت و بهش اتاقم را هم نشان دادم. گفتم هر وقت کارم داشتی بیا به آنجا یک سنگ بزن من می آیم پیشتان.

یکی میگفت یک حالت شیدایی ای در خود داری. فکر میکنم راست میگفت. البته شیدایی خوب. آن بنده خدا راننده اسنپ بود و گرفتار در روزمرگی هایش. من برایش کلی جوک گفتم و فضا را عوض کردم. و نگذاشتم فضا به جنبه ی منفی برود. بعد بهم گفت حس میکند که من شیدایی دارم که ظاهرا یک مریضی ای چیزی است.

پی نوشت: دنیا همینه. بی وفاست. بد جنسه. ولی سعی کن ازش لذت ببری

پی نوشت2: یکی میگفت من هر روز از مشکلاتم می نویسم و خود نوشت مینویسم. شما اینطور چیزا مینویسی.گفتم خب منم اگر کنکوری بودم از همینا که تو مینویسی مینوشتم.

پی نوشت3: زندگی زیباست با همه سختی هایش ..

پی نوشت 4: خداروشکر.

پی نوشت 5: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

پی نوشت 6: خیلی دوستون دارم .. مرسی که هستین

پی نوشت7: ویرگول فعلا خونه دوممه !

پی نوشت8: خیلی طولانی شد .. ببخشید.

پی نوشت 9: مونده م این خاطره رو تو چه انتشاراتی اد کنم؟ باید یک هشتگ جدید هم اضافه کنم. .شیرموزی نوشت:))

شیرموزروزنوشتهحال خوبتو با من تقسیم کن
نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین و پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید