سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمی
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

معرفی کتاب راحت باش گیر نده

راحت باش، گیر نده. ببخشید قصد جسارت ندارم. بی مقدمه سر صبحی که آدم روزش را اینطوری شروع نمی کند. صبح است و از خواب بیدار شده ام و داشتم فکر می کردم از چه بنویسم که یاد راحت باش، گیر نده افتادم. حالا حتما از خودتان می پرسید "راحت باش، گیر نده" چیست؟ کی گیر داد؟ خب می گویم برایتان. تولد امسالم افتاده بود روز تاسوعای حسینی پس برنامه ریزی کردم تا یک تولدکی جلوترکی یعنی توی ماه تیر که نزدیک های عید غدیر می شد با پسر دایی و چند تن از دوستانم بگیرم. سال های دانشگاه که بود تولد های خوبی میشد برای خودم بگیرم. ولی حالا دیگر همه گرفتار شده اند و وقت ندارند.

قرارمان رستوران فکری کانو بود که یک ساختمان سه طبقه در منطقه سجاد-یکی از مناطق با کلاس مشهد- است و از برای یکی از دوستان زمان دانشگاهم. پسر دایی ام مسئول هماهنگی بود و مثلا من هم خبر نداشتم و قرار بود سوپرایز شوم. ولی خب شماره ی آنها که دوست داشتم در تولدم شرکت داشته باشند را بهش داده بودم و گفته بودم زنگ بزن و دعوت کن. پنج شش نفری می شدند که همه گفته بودند باشد می آییم و هیچ کس نیامد. دیری دیدین ، سوپرایز شدم. خب هدف هم همین بود. پس نشستیم و با هم حرف زدیم. البته مصطفی و پسردایی ام –علی- بیشتر حرف زدند و من شنونده بودم و پارازیت می پراندم گاهی.

مصطفی از وضع خراب کاسبی اش می گفت. پرسیدیم چرا؟ گفت همسایه ها شکایت کرده اند. آخر بازی هایی مثل مافیا و اتاق فرار و خیلی چیزهای دیگر داشته که مختلط برگزار میشده و این مشتری های عزیز تا پاسی از شب درون گیم کلاب بوده و بعد می ریخته اند بیرون و سر و صدا می کرده اند و یکی از همسایه ها زنگ زده و شکایت کرده و این ها هم با دو وجب ریش آمده اند و اوضاع را رصد کرده اند و اول الامر ساختمان را زارت پلمپ کرده اند. بعد هم که باز شده ابلاغ کرده اند که حق برگزاری هیچگونه بازی مختلط در این ساختمان را نخواهی داشت. همینطور که این ها را می گفت می دیدم مثل شمع دارد آب میشود و از غصه کمرش خم شده. می گفت حتی پدر با دخترش نمی تواند بیاید اینجا بازی کند. دهانم باز مانده بود. حسابی ناراحت شدم.

کمی شرایط کسب و کار در مشهد را با هم بررسی کردیم و میلک شیکی که سفارش داده بودیم آماده شد. مشغول میلک شیک خوری بودیم که پسر دایی ام گفت سوپرایز. حالا نوبت کادوهای تولده. مصطفی سوپرایز شد. گفت مگر تولده؟ پسر دایی ام گفت آره تولد ایشان یعنی من است. علی به آن چند نفر دیگر این مساله را گفته بود. اما به مصطفی که متصدی محل برگزاری تولد بود چیزی نگفته بود. خیلی مهم نبود. میلک شیکش خوب بود. میلک شیک نوتلا. پسر دایی جان چند کتاب روی میز گذاشت و یک پاکت نامه. به سمت من هل داد و گفت این هم از کادوی شما. تولد سی-30-سالگیت مبارک داداشی.

کتابی که در بالا قرار داشت یک کتاب جیبی با جلدی قرمز بود و رویش نوشته بود راحت باش-گیر نده. حجمش کم است و انتخاب اول آدم می تواند باشد برای خواندن. خانه که برگشتم یکی دو صفحه ازش خواندم و دیدم جذاب است. البته صفحه مشخصات کتاب را هم نگاه کردم ببینم اسم انگلیسی اش چیست که دیدم نوشته follow your heart. با خود گفتم فالو یور هارت کجا و راحت باش گیر نده کجا؟ بعد در دل تشکری-از_صد_فحش_بدترانه از ناشر کردم که برای جلب توجه مشتری چه تغییر جانانه ای در اسم کتاب داده.

کتابی انگیزشی بود. پس به شرکت بردمش و حال به شرکت که میروم. ابتدای صبح یعنی ساعت هفت می نشینم و چند صفحه ای ازش می خوانم. واقعا کتاب خوبی ست. هر کلمه اش مفید است و گره های ذهن آدم را باز می کند. در یکی از صفحاتی که همین جدیدا می خواندم حرف جالبی زده بود. می گفت نباید منتظر شوید علاقه ایجاد شود تا شروع کنید. شروع کنید تا علاقه ایجاد شود. مثلا اگر هی بگویید حالش باشد ورزش را شروع می کنم. این حال شاید هیچوقت ایجاد نشود. شما ورزش را شروع کنید بعد می بینید چکار خوبی ست و ادامه می دهیدش. همین نویسندگی هم همینطور است. تا ننشینی و شروع نکنی به نوشتن. حالش ایجاد نمی شود. اما وقتی دست به قلم می شوی و می نویسی و به اشتراک می گذاری یا خودت می نشینی و میخوانی اش با خود می گویی : "هی پسر چه چیز با حالی شد. اگر هر روز بنویسم خیلی خوب میشه."

13آبان1401

کتابانگیزشیروانشناسی انگیزشیداستانککسب و کار
نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین و پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید