جشنواره فجر امسال خیلی گند بود. یعنی دو سه تا فیلم با عنوان های جالب داشت که مشهد نیامدند. یکی فیلم سروش صحت بود یکی فیلم جواد عزتی. ما هم فقط یک فیلمش را رفتیم. فیلم شهسوار. یک بلیط دیگر هم داشتم ولی دیدم تایمش ناجور است و هم پول اسنپی که بخواهم بدهم بیشتر می شود و معلوم نیست قرار است بروم چه چرتی را تماشا کنم؟
خلاصه شهسوار را رفتم که در مورد عروسی دختری ناشنوا با پسری بود که 4 سال بود میخواستند ازدواج ولی هر بار به عقب افتاده بود اما این بار کمر همت را بسته بودند که هر طور شده این عروسی را برگزار کنند. اما این بار هم بزرگ خاندان سوار الاغ میشود و الاغ زمینش می اندازد و ایشان ریق رحمت را سر میکشد. حالا شهسوار به که می گویند. به اسب سواران شهسوار می گویند و اما این ها به علت مشکلات مالی توی کار الاغ بودند. خلاصه می گویند صدایش را در نیاوریم که عروسی برگزار شود.
فیلم طنز با نمکی بود. ولی من به آنجایش کار ندارم. من به آن قسمت کار دارم که می آیند نقشه می کشند که بروند و جناز را از ماشین پایین بندازند و به این هوا از بیمه پول بگیرند. چند نفری می روند و این کار را می کنند و پلیس که می آید می گویند که راننده بود؟ برادر عروس خانوم می گوید پدرم راننده بود. یعنی پدر عروس. پدر فرار میکند و پلیس میگوید کاش فرار نمی کرد. زندانش نمی اخنداختیم ولی الان باید زندانش بیندازیم دیگر.
این ها هم در تکاپوی عروسی اند و اینکه صدای مردن بزرگ خاندان درنیاید. خلاصه حرف های زیادی بین پدر و پسر رد و بدل می شود و پسر طلبکار است از پدرش. که ما فقرمان تقصیر شماست و این حرف ها. حالا وقتش رسیده ما ازین ماجرا یک پولی دربیاریم. این بار پلیس می آید دم خانه شان و پسر به پدرش نارو می زند و پلیس می گیرد او را و این ها می روند از پدرشان شکایت می کنند تا دیه بگیرند. خب این هم شد کار؟ چرا پدر همیشه بدهکار است به فرزندانش. چه گناهی کرده بدبخت؟
این فیلم را که می دیدم یاد فیلم برادران لیلا افتادم. پدر خانواده همیشه آرزو داشته بزرگ خاندان بشود که با مرگ بزرگ خاندان قبلی میشود. بچه های این آدم یکی-فرهاد اصلانی- دستشویی تی میکشد و آن های دیگر هم الدنگ و بی عرضه اند. خلاصه حالا که این پدر پیر بزرگ خاندان شده. یعنی به آرزویش رسیده ازو خواسته اند که در فلان عروسی صد تا سکه بدهد به عنوان کادوی عروسی. او هم که این صد تا سکه را داشته بر می دارد که برود بدهد. ولی لیلا که نگران برادران الدنگ بی عرضه اش است سکه ها را می دزدد که پدر تو چه حقی داشتی همچین کاری کنی؟
حالا فیلم یک طوری ساخته شده که حق را به بچه ها بدهی. ولی اصل داستان سیاسی ست و کنایه به رهبر دارد ظاهرا. خلاصه این ها می روند و مغازه ای برای خودشان می خرند. ولی باز جو می گیردشان مغازه را می فروشند و می روند که سکه بخرند که پول را به پدر پس بدهند. باز میخورد به پاره شدن برجام توسط ترامپ و دیگر سکه را هم نمی توانند بخرند و حالا خر بیاور و باقلا پرکنم. حالا کار ندارم به اینکه چه می شود. کار دارم به آن طلبکاری ای که لیلا و برادران از پدرشان دارند. طوری که در جایی لیلا زارت می خواباند زیر گوش پدر پیرش. فیلم جشنواره ایست. فیلم جشنواره ای چیست؟ فیلمی که ایران را کشوری بدبخت و فلک زده نشان بدهد و مفاهیم سیاسی هم داشته باشد. که خب جشنواره کن رفت و جایزه ای هم گرفت فکر میکنم.
خلاصه این ها دارند پدر را خراب می کنند. کاری که مدت ها پیش آمریکا و غرب شروع کرده اند. نمونه اش سریال کارتونی سیمپسون ها و فامیلی گای .. یعنی احمق ترین و پخمه ترین شخصیت داستان پدر خانواده است. نمی دانم چرا این پدر بیچاره چرا همیشه بدهکار است؟ مگر زندگی چرخاندن کار راحتی است؟ مگر تامین معاش خانواده کار راحتی ست؟ خلاصه متاسفم برای سینمای ایران و جهان. البته خارجی ها را بگویی خیلی شان حرام زاده اند و پدر جایگاهش را از دست داده ولی اینجا که پدر جایگاه مقدسی دارد چرا باید با این فیلم های مزخرف اینطور به او جفا شود؟
ترموستات خراب و باران رحمت الهی
حالا چند روزی ست که ترموستات ماشین تنم دچار نقصان شده و شیرش مشکل پیدا کرده. یعنی درست کار نمی کند. یعنی نیتش هست ولی خب گیر میکند. نمیدانم دیگر چقدر سربسته صحبت کنم؟ ژست است خب ، این چه حرف هایی است که میزنم؟ شاید برای همه تان اتفاق افتاده باشد ولی خیلی روی مخ است و هر چقدر روی آنجا که میسوزد آب بریزی هم فایده ندارد. حالا دکتر رفته ام و دارو هم گرفته ام. آزمایش هم داده ام ولی روزهای سختی را پشت سر می گذارم.
روز خوبی بود. انقدر برای دستشویی رفتن هی رفتم طبقه دو و خبری نبود و برگشتم دیگر کلافه شدم. حسش هست خودش نیست. خلاصه خسته شدم و دیدم توی شرکت حال و روز خوشی نخواهم داشت و ناچار به بازگشت به خانه شدم. اسنپ گرفتم. روزی بارانی بود و هوا حرف نداشت. سوار اسنپ شدم و از هوا تعریف کردم. بحث کشید به شکرگزاری خداوند و اینکه از دست و زبان که برآید کز عده شکرش به در آید. منبر آماده بود و من هم که عشق منبر. حالا من همیشه تا مترو طالقانی اسنپ میگیرم و بقیه راه را با مترو می روم. ولی این بار تا خانه اسنپ گرفته بودم و وقت برای حرف زدن زیاد بود.
از مشکل ترموستاتم گفتم. بعد کار به باران رسید. سپس از ناشکری خلق گفتم و دلایل کم شدن باران را بررسی کردیم. حدیث گفتم برایش. از عادت جدیدم توی اتوبوس که با گفتن جمله ای بقیه را به صلوات فرستادن وادار میکنم گفتم. هر بار هم جمله هایی که می گفتم در هر قسمتی از مسیر را برایش گفتم و ایشان هم صلوات می فرستادند. کلی حرف های خوب زدیم خلاصه اش. و آخر که رسیدیم راننده حسابی ازم تشکر کرد که چیزهای جدید بهش یاد داده ام!
اولین مکالمه ی انگلیسی ام با راننده ی اسنپ
این بار سوار اسنپ که شدم دیدم یک آهنگ دیش دیری دیدین ماشاالله گذاشته و حسابی کیفش کوک است. دیدم آدم باحالی ست حیفم آمد که مسیر به آهنگ گوش دادن بگذرد. گفتم اگر میشود خاموش کنید چرا که ترجیح میدهم با هم حرف بزنیم. خاموش کرد و گفت خب از چه حرف بزنیم؟ گفتم وات اِوِر یو وانت. یعنی از هر چه میخواهی. او هم که خوشش آمده بود شروع کرد به انگلیسی حرف زدن. یک رزومه از خودش گفت که توی هتل کار می کرد. هتل قصر طلایی. هتل همای یک و دو.
گفت خیلی جاها سفر کرده. با خیلی دخترها بوده. توی هتل با خیلی از پرسنل رابطه داشته. در هر شهری با دختری رابطه داشته و در مورد اینکه دخترهای کدام شهرها به نظرش پسندیده تر بودند حرف زد. میگفت دخترهای رشتی خیلی خوبند و منظورش ظاهر بود بیشتر. میگفت مثل ماهی سفید لا اله الا الله سفیدند. ولی خب در 41 سالگی ازدواج کرده بود و می گفت یک چهارم عمر بانوان را باید فاکتور بگیری که در آن یک هفته خدا را بنده نیستند و تمام معادلات و معاملات را به هم میزنند. گفتم کلا همینطور است. بعد جوکی تعریف کردم. گفتم می گویند : آیا از عیب های خود بی خبرید؟ کافی ست به زنتان بگویید بالای چشمت ابرو. تمام عیب و ایراد خودتان و هفت جد و آبادتان را جلوی چشمتان می آورد.
در این مورد شنیده بودم. ولی خب شنیده ها کی بود مانند دیدن و لمس کردن عمق ماجرا. گفتم قدیم ها آن یک هفته را در اتاقکی زندانی میکرده اندشان و این حرف ها. خلاصه یکی من گفتم و یکی او و سفر به پایان رسید. آدم بانمکی بود. تپلی مو فرفری لعنتی. و خب می دانم اگر تا خانه با او همراه بودم چقدر تجربیات جالبی داشت برای تعریف کردن.
راننده و داستان پسر خلافکارش
این داستان هر کدامشان یک پست جدا می طلبند ولی از آنجایی که باری هستند بر روی ذهنم می خواهم زودتر بنویسمشان و این بار را از روی ذهنم بردارم. آن روز سوار اسنپ که شدم بنده ی خدا آدم خوش مشرب و جالبی بود. بحث نمی دانم چه شد که رسید به آرایش و تعریف کردنش از زنش که اهل آرایش نیست. می گفت خدا خیرش بدهد. زن برادرش اهل آرایش و شنیون و پدیکور مانیکور بود و میگفت طفلی برادرم. زنش می رود آرایشگاه 4 میلیون پول می دهد. قرتی بازی در می آورد و کلی خرج روی دست برادر بیچاره ام می گذارد. خدا را شکر که زنم اهل این حرف ها نیست. گفتم خانواده ی من هم همینطورند. گفت نسل اینطور افراد منقرض شده. یا هم اگر هستند خیلی کم پیدا میشود.
گفتم راست می گویید. دخترهای حالا جای اشتباهی دنبال زیبایی می گردند. توی آرایشی که بیشتر باعث پیری زود رسشان می شود. توی کاشت ناخن که باعث می شود وضو صحیح نباشد. پس نماز چندانی هم ندارند. در مورد اینکه این حکام به جای گیر دادن به حجاب باید روی نماز کار کنند صحبت کردم. گفتم اگر نماز درست شود حجاب هم پشت بندش درست میشود کم کم. چون دختری که نماز می خواند ناخون نمی کارد و حجابش را هم حداقل در همان هنگام نماز تمرین میکند. ولی خب این ها که چه آگاهانه چه جاهلانه ناخون می کارند نه نمازی دارند و نه غسلی. بحث به سگ و تتو و این ها هم کشید.
حسابی کیف کرده بود. میگفت کسی به این چیزها فکر نمیکند که شما فکر می کنید آقا. حرف های جالبی می زنید. شیخ هستید؟ گفتم نه خدا را شکر ..بدم نمی آید بشوم ولی خب مسئولیت سنگینی دارد و نباید پایت بلغزد و غیره و غیره. خلاصه به آخرهای مسیر که رسیدیم از عروسش و پسرش گفت. گفت عروسم خیلی متجدد است و پدر پسرم-که خودش میشد- را در آورده. همش توقع همش این را می خواهم آن را می خواهم. ما که رفت و آمد نمی کنیم باهاشان. پسرم دندان پزشک است و این زنش همش توی اینستاگرام چیزی می بیند و می گوید من هم می خواهم. هی می گوید تو دندانپزشی مرا ببر خارج عکس بگیریم بزاریم توی اینستا. فلانی را ببین که رفته اند فلان جا.
خلاصه کارد می زدی به راننده خونش در نمی آمد. خیلی کفری بود از پسرش و میگفت کلاه برداری کرده و یک سری چیزها که پولش را نداشته خریده و پایش گیر است و برداشته بهش گفته که تو چجور پدری هستی که یک دسته چک برای من نمیگیری؟ من دلیل ناراحتی اش ازین حرف را نفهمیدم. ولی گویی ازش کمکی خواسته بود که باعث میشد پای پدر هم گیر کند. به پسرش گفته بود بیَه .. تو پسر من نیستی. یک بار نشد مارو ببری رستوران و مهمان کنی. همش خانواده زنت را میبری فلان رستوران و بهمان کافی شاپ حالا که پایت روی ریسمان است یاد ما افتادی؟ بهش گفتم اشکال ندارد. پسر نوح هم فلان مشکل را داشت و خدا گفت او از اهل تو نیست ناراحت نشو. پسر حضرت آدم هم که زد پسر دیگرش را کشت. مال و فرزندان فتنه هستند. آزمایش الهی اند زیاد غصه نخورید.
به مقصد که رسیدیم راننده خیلی خوشش آمده بود و میگفت خیلی کیف کردم که جوانی با این روحیات و این تفکر و حرف ها دیدم. خدا پدرت را بیامرزد. گفتم دعا کنید عاقبتمان به خیر شود.یا علی.
پی نوشت 1: خسته نباشید. دیدم من که دیر به دیر چیزی میذارم. حداقل یکم پر بار تر بنویسم. سیو کنین باز قسمت های بعدیش رو بیاید دفعه بعد بخونید.
پی نوشت 2: التماس دعا. برای سلامتی همه ی بیماران و من، اگر زحمتی نیست یک حمد بخونید. دمتون گرم.
پی نوشت 3: چی میخواستم بگم؟
پی نوشت 4: یادم رفت چی می خواستم بگم. ببخشید پر حرفی کردم. ولی خب تا پنجشنبه چیزی نمینویسم دیگه. خیالتون راحت.
پی نوشت5: هر دفعه جمله بالا رو میگم یه کرمی در وجودم وول میخوره که یکی دیگه بنویسم
پی نوشت 6: پسرش دندانپزشک بود ولی رفته بود چند تا یونیت دندان پزشکی با هزینه های وحشتناک خریده بود بدهی بالا آورده بود!
30 بهمن 1402