سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمی
خواندن ۸ دقیقه·۱ سال پیش

ماجراهای من و آرایشگرم فرخ خان کچل=(این قسمت: صلح)

از مشکلاتم با آرایشگرم برایتان نوشته بودم. بعضی از شما پیشنهادهای خوبی داده بودید. یکی گفته بود خب دیگر نرو جایش. من هم نرفته بودم و رفته بودم پیش آرایشگر سابقم-حسن- ولی خب بعد از آرایش بر خلاف وقتی میرفتم پیش فرخ خان. اصلا حس خوبی نسبت به موهایم نداشتم. یک بار هم رفتم که پسرش بود و تِر زد به موهایم. ولی خب چیزی نگفتم و به عنوان یک موش آزمایشگاهی به پیشرفتش کمک کردم. دلم برای فرخ تنگ شده بود. چون موهایم را خداییش خوب میزد و حتی وقتی موهایم را ماشین میکرد، میرفتم شرکت. همه به به چه چه میکردند و تعریف میکردند و میپرسیدند کجا موهایت را کوتاه کردی؟ چند میگیرد؟

آرایش حسن هم که میرفتم موهایم را با شماره 20 و 12 میزدم. یعنی دورش را 12 و وسطش را 20. اما پیش فرخ که میرفتم و با همان شماره 20 و 12 موهایم را کوتاه میکرد. فردایش که به شرکت میرفتم با استقبال و تعریف و تمجید همکاران مواجه میشدم. البته خودم هم تفاوت هایی حس میکردم. اما اینکه بقیه بگویند چقدر خوب شده فرق دارد. مثل عطر است که وقتی آدم مبزند، کیف میکند اگر کسی ازش بپرسد اسم عطرت چیست؟ چه بوی خوبی میدهد. من همیشه این کار را میکنم. چون میدانم چقدر حس خوبی به طرف مقابل میدهد.

خلاصه دیدم دلم برای فرخ تنگ شده و دنبال راه چاره میگشتم که رستم برداشت گفت اگر بهت گفت چقدر موهایت شوره میدهد ازش بپرس؟ شما موهات شوره نمیده؟ یا بپرس مثلا شامپو به موهات چه میزنی؟ این راهکار: قرار دادن فرد منتقد با عیب خودش به روش محترمانه است که هی به عیب و ایرادت گیر ندهد. با یکی از بچه های شرکت هم در همین مورد صحبت کردم و او هم گفت اگر با مدل مو کوتاه کردن این بنده خدا حال میکنی خب تحمل کن دیگر. بعد هم در مورد تجربه های شخصیش گفت. راست میگفت. نباید صورت مساله را پاک میکردم. با این سن و سال این بچه بازی ها چه بود دیگر؟

خلاصه بعد از چند هفته دوباره پیش فرخ رفتم و این بار که گفت موهایت چقدر شوره میدهد. یک شامپو ضد شوره معرفی کرد و منم ازش پرسیدم شما خودتون هم زدین ازین شامپو؟ همین را گفتم و بنده خدا در فکر فرو رفت. گویی در سیاه چاله ای فرو غلتیده باشد. چند ثانیه ای سکوت همه جا راه فرا گرفت و دست از کار کشید. صدای موتور کولر میامد و صدای بال مگس ها. داشتم میترسیدم کم کم. یاد فیلم سوئینی تاد افتادم که جانی دپ آرایشگر بود و گردن مشتری هایش را با تیغ آرایشگری میبرید. در همین افکار مهیب غوطه ور بودم که ناگهان صدای به هم زدن قیچی آمد و شروع کرد. گفت: (( نه ... من که مو ندارم)). شیر مادر و نان پدر حلالت رستم. ضربه ی کاری را زده بودم و فرخ خان تا آخر تمام شدن اصلاح سرم هیچ نگفت.

و اما امروز. اول رفتم پیش دکتری که برای شانه درد و کتف درد و این ها رفته بودم پیشش. رفتم که بگویم بیشتر شده که کمتر نشده. نوبت اول را گرفته بودم ولی دکتر 45 دقیقه دیر آمد. گردنم و شانه هایم حسابی درد آمده بود. وقتی آمد من نوبت اول بودم خداروشکر. رفتم تو و پرسیدم فیزیوتراپی خوب نیست که بروم؟ گفت نه. فیزیوتراپی گردن که خیلی بد است. گفت مهره ی c ستون فقراتت ملتهب است و باید آن التهاب را خواباند بعد در مورد ورزش صحبت میکنیم. برایم آمپول بتامتازون نوشت و یک مدل قرص. البته سه هفته پیش قبل از تهران رفتنم، یکی دو دفعه جایش رفته بودم و برایم سه مدل قرص نوشته بود. کلسیم و قرص غضروف ساز. قرص ها و آمپول را از داروخانه گرفتم و یادم آمد که یک آزمایش خون هم باید بگیرم برای یک دکتر دیگر. پس رفتم آزمایشگاه بیمارستان قائم که همان نزدیکی بود و اول یک سلام احوالپرسی گرم با آقای سعادت که مدیر آزمایشگاه هست کردم و یکم حال و احوال کردیم. آدم باحالی ست و من بهش گفته بودم خیلی آدم باحالی هستین و آدم انرژی میگیرد. برای همین با هم رفیق شده ایم.

کلا آدم ها عاشق این اند که ویژگی های خوبشان را بهشان بگویید. چه کاری ست که همش زارت و زارت دماغ گنده و چشم های ضعیف و کلاج و ضعف های دیگر افراد را بهشان میگوییم. این یک نوع مریضی ست که هزار تا نقطه مثبت دیگران را نبینی و بچسبی به چهار تا ضعفشان که خودشان هر روز هزار بار به خاطرش ناراحتند. آزمایشگاه خیلی خلوت بود. نسخه ام را پرینت گرفت و برچسب هایی که باید روی شیشه های خون میزدند را هم پرینت گرفت و گفت برو پای دستگاه پولش را حساب کن. رفتم پای مانیتور لمسی و یک گزینه ای را زدم و اسمم نمایان شدم. رویش زدم و مبلغی که باید پرداخت میکردم روی دستگاه پوز ظاهر شد. سی هزار تومان. یعنی مفت است. مفت. من جای خصوصی هم رفته ام تا حالا آزمایش داده ام. همین آزمایشی که امروز دادم و سی تومن شد اگر میرفتم یک جای خصوصی حداقل هفتصد هزار تومن میشد. پول را پرداخت کردم و رفتم تا خونم رو بکنند توی شیشه.

آزمایشگاه خیلی خلوت از مشتری بود و چون پرسیدم چرا گفتن که این ایام تعطیل دکترها رفتن سفر برای همین مریض ها کم تر میان. خلاصه رفتم و نشستم روی صندلی و شروع کردم صلوات فرستادن. پرستار هم داشت برچسب ها را میزد روی شیشه های آزمایش. گفتم نپرسیدید چرا صلوات میفرستم ، ترسیده ام؟ گفت خب تا حالا ازتان آزمایش گرفته ام. میدانم چرا صلوات میفرستید. دفعه های قبلی میگفتند ترسیدی؟ می گفتم نه. صلوات بهم ارامش میدهد. خون را گرفت. پنبه را گذاشت. کمی فشار دادم. چسب زد. تشکر کردم. رفتم از آقای سعادت خداحافظی کردم و رفتم مترو سوار شوم. توی مترو با خودم گفتم خب بد نیست یک سلمانی هم بروم.

توی ذهنم درگیر بودم که اولش چه بگویم که گیر ندهد. مثلا اولش بگویم چون هر روز رفته ام حمام و موهایم را با سشوار خشک کرده ام. پوست سرم خشک شده و شوره داده. بعد گفتم نه .. مثلا این را هم بگویم که موهایتان امروز چقدر خوشگل شده هم خوب است. چند تا ازین تکه های محصول مشترک شیطان و رستم و خودم آمد تو ذهنم و با نفسی راحت و ضمیری مطمئن راه افتادم به سمت آرایشگاه. توی ذهنم هم میگفتم. انشاالله مغازه خالی باشد و سریع کارم راه بیفتد. رسیدم و دیدم دارد روی سر یک بنده خدایی که مثل خودش کچل است کار میکند. فکر کنم خیلی از مشتری هایش از هم زلف های خودش باشند. و خدایی چنان با دقت و وسواس و ظرافت روی موی این ها کار میکند که با خودم بعضی وقت ها میگویم کاش من هم هم زلف فرخ خان بودم.

تک شاخه های لرزان موهای مرد را با دقت وصف ناپذیری قیچی میزد و من دلم داشت ضعف میرفت پس گفتم بهش بگویم من میروم یک چیزی بخورم. پنج دقیقه دیگر می آیم تا نکند کارش تمام شود. مشتری دیگر بیاید و جایم را به او بدهد. گفت 5 دقیقه؟ مگر میشه. گفتم تا سوپر آنور خیابان میروم میخرم میام دیگه. گفت اونور که سوپر نیست. چرا من فکر میکردم سوپره؟ آرایش حسن اونوره خیابونه. یک دفعه رفته بودم تو اون مغازه و به شماره ی موبایل حسن زنگ زده بودم. گفته بود مریضم و باعث شد من بیام جای فرخ. توی فکر بودم که فرخ خان گفت که برو سمت چپ. سر کوچه ی بعدی سوپری هست. رفتم اونجا و کیک برای خودم خریدم. بازش کردم و آمدم برای اینکه دستم بهش نخوره هی سعی کردم با پلاستکش بگیرمش که دستم ضعف کرد و از دستم رها شد و افتاد تو خیابون. من هم رفتم و باز هم با پلاستیکش نه با دستم برش داشتم. یعنی آدم وسواس در این حد؟ بعد هم حیفم آمد که بندازمش دور. مغزمم که کار نمیکرد. پوفش کردم و خوردمش. فقط مشکل همون دست های آلوده بود انگار. فکرم دیگر درگیر فرخ نبود. درگیر کیکی که روی زمین افتاده بود و خورده بودم بود. رفتم تو نشستم و پشت گردنم و شونه ی سمت چپم حسابی درد آمده بود. تا گفتم خدا کنه زودتر تموم شه دیگه. این که مویی نداره بنده خدا. طرف بلند شد و نوبت من شد.

رفتم نشستم روی صندلی نرم و راحت آرایشگاه. پرسید چه مدلی بزنم؟ گفتم حال بدین به موهام. حالا انگار چقدر مو دارم؟ دیدم یک نکته هم بهش بگم بد نیست. گفتم: راستی موهام خیلی شوره داره. گفتم که خیالتون راحت بشه نخواد بهم بگین. شروع کرد به کوتاه کردن و یک مدل معمولی ولی خوب زد موهامو. شبیه بچه مثبت ها-همون چیزی که واقعا هستم- شدم. آمدم خونه و تو راه همش فکر میکردم چرا کیکو از روی آسفالت برداشتم و خوردم؟ خیلی هم خوب نزد این دفعه ها. ولی بدم نبود حالا. خدا کنه این شونه ها زودتر خوب شن. برم به بابا بگم این آمپول عضلانیه رو بزنه بهم بهتر شم هر چه زودتر انشاالله.

پی نوشت: با موبایل که کار میکنم سر انگشتام کرخت میشن. فکر کنم از همین عصب های درگیر که باعث درد شونه م شده باشن. و من هر بار باید مراعات کنم بدتر شیرجه میزنم به سمت استفاده ی بیشتر از موبایل و بیشتر پای کامپیوتر نشستن و تایپ کردن. چرا؟ :/ این همه ننوشتم. حالا که تو اوج درد شونه ام دوست دارم هر روز یک چیزی بنویسم ... واقعا چرا؟

پی نوشت 2: الان یکی میاد میگه الانسان حریص مما منع! آدم به چیزی که ازش منع میشه حریصه

پی نوشت 3: سعی کردم غلط املایی نداشته باشه. ولی خب ممکنه داشته باشه. به بزرگی خودتون ببخشید :)

برای خواندن قسمت قبلی روی لینک زیر بزنید:

https://vrgl.ir/zPRgY



رستمروزنوشتهآرایشگرحال خوبتو با من تقسیم کن
نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین و پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید