
عجب فیلمی بود. پر از نماد و استعاره. استعاره از جامعه ی طبقاتی ، استعاره از هرم نیازهای مازلو و خیلی چیزهای دیگر که شاید به مغز محدود من نرسیده باشد. مثل سریال بازی ماهی مرکب. عده ای فرم پر کرده اند و به ساختمانی به نام چاله آورده شده اند که معلوم نیست چند طبقه است. در هر طبقه دو نفر با همند. وسط اتاق ها خالی ست و طبقه ی پایین و سرنشینانش را میشود دید. غذا در طبقی از بالا به پایین می آید. شاید هم از پایین به بالا. درست اینش را نفهمیدم. یک طور حکومت جنگل است. و هر طبقه ای هر چقدر گیرش بیاید میخورد. مثلا طبقات اول سیر و پر میخورند و این طبق غذا به طبقه ی بعد می رود.
اگر افراد زیاده روی کنند سفره ی خالی به آن طبقه های آخر میرسد و یک شرایط بحرانی بوجود می آید. فیلم خیلی حرف برای گفتن داشت و جالب بود. البته خشانت هم داشت و به افراد با روحیه ی لطیف پیشنهاد نمیشود. مثلا کسی که بازی مرکب را ندیده و میگوید بهش خشن. این فیلم بهش پیشنهاد نمیشود. در ابتدای فیلم مردی را میبینیم که شسته رفته و تحصیل کرده است که با پیرمردی چرک و خبیث هم اتاق است. پسر با خودش کتاب آورده و پیرمرد با خودش خنجر. پسر بالایی ها را صدا میزند تا باهشان حرف بزند. ولی پیرمرد بهش میگوید با آنها حرف نزن. جوابت را نمی دهند. می پرسد چرا؟ می گوید چون آنها بالاتر از مایند و ما پایین تر از آنهاییم. می آید با پایینی های حرف بزند. پیرمرد می گوید با آنها هم حرف نزن. چرا؟ چون آنها پایین تر از مایند.
طبقات افراد هم هر چند وقت یک بار عوض میشود. یعنی این ها را بیهوش میکنند و در طبقه ای جدید بهوش می آورند. شاید به نظام هستی اشاره دارد. به قضا و قدر. به بالا و پایین های زندگی. به نقش وجدان، دین و انسانیت در زندگی. فیلم به شدت مفهومی ست و جالب است.. آدم را سخت به فکر وادار میکند
نمره ی من به فیلم 9 از 10
نمره ی IMDB به فیلم 7 از 10
پی نوشت 1: زینب کوچولو 1 سالش شد. و خب من گفتم دست نگه دارین تولد نگیرین براش ، من میام تهران بعد تولد بگیرین. آخه دختر اون خواهر دیگه م هم متولد آبانه. یجورایی تولد جفتشون رو با هم می خوان بگیرن. جای کی خالیه؟ خب معلوم ... استاد شائولینشون :)
پی نوشت 2: یکی از همکارا. هر وقت میبینیمش. یک قهوه جوش دستشه و داره قهوه درست میکنه. این دفعه دیدمش. بی منظور بهش گفتم سلام بر مرد قهوه ای شرکت. اینم رو ترش کرد گفت خوب تیکه میندازی به ما سید. حالا بیا بهش توضیح بده که چون همه ش در حال قهوه درست کردن هستی بهت گفتم. باز اگر ساقی آب بود هم بهش میگفتم آبی. که باز سو تفاهم میشد. واقعا چقدر این کلمات مثل شمشیر دو لبه میتونن باشن.
پی نوشت 3: داشتم میرفتم تو ایستگاه مترو طالقانی. یهو دیدم پنج شش تا کاغذ افتاده رو پله ی اول و دوم مترو. نگاه کردم دیدم نوشته بهزاد ، شماره موبایلم نوشته بود. خیلی سوژه بود . عکس گرفتم به عنوان سوژه و گذاشتم تو کانالم . البته شماره ش رو مخدوش کردم کسی مزاحمش نشه. حالا یه عده آمدن و کلی ذوق کردن و افتخار کردن به خلاقیت بهزاد و اینکه این بچه میخواسته اینطوری احساساتش رو بروز بده و اینا. اصلا خیلی عجیب بود برام.

بهزاد آقا، من و چندین پسر عزب و ناکام دیگه، موجود در سایت ویرگول، بهت افتخار میکنیم. ما عرضه نداشتیم. تو هم نبودی که اسوه مون باشی. ما مثل خر کله مون تو کتاب و درس خوندن و اینا بود فقط. اگر موتور هم داری که هر تعداد دوس دختر دبیرستانی با همین روش مخشون رو میزنی ناز شستت. ما که حسود نیستیم :))
پی نوشت 4: پنجشنبه رفتم فیلم بچه ی مردم رو دیدم. خیلی دوسش داشتم. حالا معرفیش میکنم انشاالله. بعدش با دوستم قرار داشتیم بریم چیزی بخوریم که کنسل شد. یه غم درشتی قلبمو پر کرد. گفتم پردیس کتاب نزدیکه برم کتاب بخرم حالم بهتر شه. رفتم کتاب تاکسی سواری سروش صحبت رو خریدم که فکر کنم مثل همین اسنپ نوشت های من توش باشه.و کتاب هنر شنیدن. 500 تومن شد. از مغازه اومدم بیرون غمم دو چندان شد. چون قول داده بودم به خودم که تا کتاب های قبلی که خریدم نخوندم کتاب جدید نخرم. جیبمم خالی شده بود و میخوام برم تهران باز پول باید قرض بگیرم از کسی. خلاصه غم رو غم. غم تو غم. غم زیر یک خمشو میگیره. و یک آبدولاچاگی هم میزنه بهش و خاکش میکنه. شیر مادر و نان پدر حلالت غم.
هیچی دیگه بعدش باز به صد نفر زنگ زدم دو کلوم با یکی صحبت کنم. 4 نفر برداشتن که اونام گرفتار بودن و غم نشست رو سینه م و هی بالا پایین پرید آشی. ولی بالاخره یکی از رفقا که سرباز بود برداشت و یکم با اون حرف زدم. اونم طفلی افسرده بود. همین دیگه. شب جمعه هم بود باز خوبه کار دیگه باهام نکرد غم.
پی نوشت 5: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم