بعضی وقت ها بعضی چیزها سر راه آدم قرار می گیرد. بعضی کتاب ها. بعضی آدم ها و خیلی چیزهای دیگر. رفته بودم تهران خانه خواهرم و چند روزی قرار بود آنجا بمانم. یک برنامه ی مطالعه ی روزانه هم داشتم، پس رفتم و ازیشان کتاب کم حجم و خوب طلب کردم. توی کتابخانه گشت و کتاب "از چیزی نمی ترسیدم" را بهم داد. زیرش هم نوشته بود زندگینامه خودنوشت حاج قاسم سلیمانی. کتاب را برداشته بودند از توی یادداشت های شخصی ایشان گردآوری کرده بودند. تورقی که کردم دیدم صفحات آخر کتاب دست نوشته های حاج قاسم است که ماشاالله خط خرچنگ و قورباغه ای هم داشتند. (حالا انگار خط خودم چقدر خوب است)
بعد صفحات اول را خواندم که نویسنده در مورد نحوه ی جمع آوری کتاب از روی دست نوشته های حاج قاسم صحبت کرده بود و کلی فعالیت انجام داده اند تا آن دست خط ها خوانده شوند و به نگارش دربیایند و پاورقی بخورند و اینطور حرف ها. خب با دیدن دست خط حاج قاسم و خط خوردگی ها و اصطلاحات بومی و محاوره حق دادم به گروه تدوین اثر و کنجکاو شدم به خواندن کتاب. کتاب از توضیحات حاج قاسم در مورد عشیره و خانواده و قبیله اش شروع میشود. این ها عشایر بوده اند و کوچ نشین. کتاب جالبی بود و پر از پی نوشت و توضیح در مورد کلماتی که در متن آمده بود. در مورد رسم و رسوم، فرهنگ و عزاداری ها و مَسلَکشان.
کتاب داستان خاصی ندارد. به نوعی یادداشت های شخصی و اتوبایوگرافی سردار است. از سختی هایی که می کشیده اند آورده، از غذاهایی که مادرش برایشان درست میکرده، ازینکه ماهی یکی دو بار بیشتر برنج نمی خورده اند-یاد اوشین افتادم اینجا- و سختی های زندگی. از بدهی پدرشان به بانک میگوید که باعث میشود او و بردارش بروند شهر برای کار کردن تا بدهی پدر را پرداخت کنند. از اینکه قاسم 13 ساله با تنی استخوانی و کم جان می رود در مغازه های مختلف برای اینکه کسی قبولش کند ولی کسی قبولش نمی کند می گوید. از پشتکارش برای رسیدن به هدف و گشایشی که اتفاق می افتد و بالاخره جایی برای کار قبولش میکنند.
خلاصه روایت کوتاه و جالبی ست از بچگی تا جوانی سردار. از شجاعتی که در ایشان بوجود می آید. کار میکند. قرض پدر را پرداخت میکند و به ورزش کاراته و باستانی روی آوردنش میگوید. همه ش با خودم می گفتم کاش سریالی بسازند از زندگی حاج قاسم. چون هم هیجان دارد. هم سرشار از مبارزه است. متنوع است و آموزنده. حالا قاسم داستان ما که قوی تر شده روزی با صحنه ای مواجه میشود که مامور شهربانی به دختری که حجاب نداشته-البته اشاره میکند که آن زمان این حجاب نداشتن امری طبیعی بود- تعرض میکند، پس ایشان هم رگ غیرتش بالا میزند و میرود با مامور شهربانی درگیر میشود و او را می زند و چند تا مامور شهربانی دنبالش می افتند و ایشان هم فرار میکند.
خلاصه نظر من این است که اهالی رسانه به جای ساختن این همه فیلم ها و سریال های مزخرف و کشکی. بیایند و از روی زندگی برخی شهدای انقلاب فیلم بسازند. از روی زندگی چمران فیلم بسازند. زندگی حاج قاسم و خیلی های دیگر. زندگی این ها ابعاد قشنگ و متنوعی دارد. که هم جذاب است هم آموزنده. البته یکی از انتقاداتم به این کتاب این بود که چرا باید شصت صفحه کتاب را به دست خط های ایشان که به زور میشد خواندشان اختصاص بدهد؟
خب کاغذ است. کاغذ کاهی مرغوب. با این قیمت کاغذ چرا باید چنین اسرافی بکنند؟ فکر کنم کاغذ تخفیف دار دولتی هم بدهند به این کتاب ها. این یک جرم. اگر هم کاغذ یارانه ای نمی گیرند و قرار است منِ خریدار پولش را بدهم جرمی دیگر.
کاغذی که منِ شاعر کتابم را چاپ کرده ام و ناشر به صلاح دید خودش شعرهای کوتاهم را انتخاب کرده و در هر صفحه یک شعرم را گذاشته و هر کس کتابم را دید بهم می گفت چرا این همه کاغذ هدر داده ای؟ توی هر صفحه چند تا شعرت را میگذاشتی-انگار رمان است و همه ی صفحه باید سرریز از کلمات باشد-. البته با حرفشان موافق نبودم . ولی اینکه بیایند و توی یک کتاب 60 صفحه اش را به دست خط ناخوانای خرچنگ قورباغه کسی اختصاص بدهند هم کار جالبی نیست به نظرم! آنهم کاغذِ کاهی درجه ی یک کم وزن که خیلی گران است.
پی نوشت: این هم از روزنوشت امروز. دیگه چی میخوای دانیال جان؟ :))
سید مهدار بنی هاشمی
21 شهریور 1402