ویرگول
ورودثبت نام
سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمی
خواندن ۸ دقیقه·۲ سال پیش

ملاقات خصوصی: معرفی فیلم

معرفی فیلم
معرفی فیلم

بسم الله الرحمن الرحیم. سلام. حالتون خوبه؟ دیروز یکهو بدون برنامه قبلی دلم خواست بروم سینما. به سایت سینما هویزه که یکی از بهترین سینماهای ایران هم هست رفتم تا خبری از فیلم های جشنواره فجر بگیرم که چشمم به فیلم ملاقات خصوصی افتاد که امتیازش از دید کاربران بالا بود و تعداد نظر دهندگان هم زیاد بود. 4.5 از پنج گرفته بود و قبلا هم همکارم خیلی پیشنهاد داده بود که بروم این فیلم را ببینم. پس من هم رفتم و خرید بلیط را زدم و نقشه سینما جلویم باز شد. سالن 2- تعداد ستون ها را شمردم. 18 تا بود. در همان ردیف های آخر. ردیف سه صندلی شماره 8 ش را گرفتم. سیانس فیلم ساعت 19:45 دقیقه بود.

چون می دانستم عصر ها خیابان ها خیلی شلوغ می شود یک ساعت زودتر اسنپی گرفتم و راه افتادم. راننده اسنپ گیج میزد و کلی منتظر شدم تا رسید. وفتی رسید گفتم حسابی اشتباه رفتید ها. گفت خب تازه راننده اسنپ شدم بابا. خیلی وارد نیستم بابا. گفتم به حرف های این خانومه گوش کنید. خوب آدرس می دهد. منظورم این نرم افزارهای مسیر یاب بود مثل نشان و بلد که می توانی صدای راهنمایش را روی خانوم یا آقا بگذاری. که آقایون روی صدای خانوم میگذارند خانوم ها روی صدای آقا.

گفت نه بابا ، این خانومه هم درست آدرس نمیده بابا. رفته بود رو نروم. آنتریکم کرده بود. گفتم حاج آقا تیکه کلامتون بابا هست؟ گفت نه بابا. ولی خب بود. داشت الکی میگفت و آخر اعتراف کرد به همه می گوید. حتی اگر پیرزنی نود ساله باشد.

از وقتی کرونا آمد من دیگر همیشه صندلی عقب می نشینم. راحت تر میشود با راننده صحبت کرد از آنجا. سمت صندلی سرنشین جلو هم یک عصا گذاشته بود. ازش پرسیدم پایتان درد می کند. گفت وقتی بچه بوده واکسن فلج اطفال را دیر زده ام یک همچین چیزی و یک بلایی سرم آمده. از شغلش پرسیدم و گفت جانماز دوز بوده ام. این را که گفت من اول توی ذهنم جانماز آب کش تداعی شد و لبخندی زدم با خودم. کمی از شغلش پرسیدم و گفت بیست سال این کار را می کردم بابا. خیلی کار سختی بود بابا. جلوتر که رفتیم معلوم شد عطاری هم کار می کرده بابا. توصیه هایی هم به من کرد. خیلی تسلط نداشت روی رانندگیش بابا. ولی خب آدم شیرین و بانمکی بود بابا.

چهار راه دکترا پیاده شدم و رفتم آنور خیابان و چشمم به کافه نون افتاد. می خواستم توی سینما برای خودم کیک و ساندیسی بخرم و بخورم ولی خب وسوسه شدم بروم داخل کافه نون و ببینم شیرینی چه دارد. رفتم تو و گفتم کخواسان دارید؟ -ادا فغانسوی بلدها- گفت بله کروسان هم داریم. از هدف خودم گفتم که گفت یک مدل کوچک داریم و یک مدل دیگر هم داریم که وسطش نوتلا و موز دارد. گفتم همان را بده. گرفتمش و به سینما شتافتم. کد بلیطم را در دستگاه زدم و بلیط ویژ بیرون آمد و برداشتمش و وارد شدم. رفتم به سمت بوفه. یک آبمیوه موهیتو سن ایچ گرفتم و روی یکی از صندلی های بوفه نشستم تا ببینم این کروسان که خریدم چطور است. با کمی اینور آنور کردن جعبه اش طرز باز کردنش را یافتم و یک سومش را خوردم. ولی خب فیلم دو ساعته بود. گفتم تا آخرش حتما کلی گرسنه می شوم.

به موقع رسیده بودم. از بلندگو اعلام کردند که کسانی که می خواهند فیلم ملاقات خصوصی را ببینند به سالن شماره دو بشتابند. حواسم نبود سالن دو کنار سالن یک نیست. ولی پس از کمی اینور آنور رفتن فهمیدم که باید بروم طبقه بالا. رفتم و جاگیر شدم و فیلم شروع شد. درین فیلم پریناز ایزدیار بازی می کرد و هوتن شکیبا. چقدر از پریناز خوشم می آید. خیلی زیبا و جذاب است. اسمش را هم خیلی دوست دارم. و خب بازیگر فوق العاده ای هم هست. یعنی تا مدت ها نمی دانستم نقس سمیه را در ابد و یک روز او بازی میکرده. نقش های متفاوت را عالی بازی کرده و خب همین دلیلی بر مهارتش در بازیگری ست.

فیلم شروع شد. پریناز داشت توی دشت راه می رفت و دستش را به گل ها می زد بعد موبایلش را درآورد و صدای هوتن شکیبا آمد که می گفت چقدر صدای تو زیباست. از وقتی صدایت را شنیده ام مجنون و واله شده ام. با خودم گفتم حتما به این عشق های فضای مجازی مربوط است. همش دختر در حال ویس دادن و ویس شنیدن بود تا اینکه پسر گفت عکس پروفایلت را که دیده ام سخت مجنونت شده ام. می خواستم یک بار بیایی و واقعی ات را ببینم. ببینم خودت هم مثل عکست این همه زیبایی. یک شب که داشتند حرف میزدند باران گرفت و دخترک هم رفته بود در اتاقی تاریک و زده بود روی تماس تصویری. پسرک می گفت چرا نمی خواهی ببینمت. پریناز می گفت دلیلی نمی بینم اما پسر که از آن زبان بازهایش بود مخش را زد و گفت انشاالله رعد و برقی بزند و من تو را ببینم برای چند ثانیه ای. دختر هم که شیطنتش گل کرده بود رفت سمت کلید چراغ و هی چراغ را روشن و خاموش کرد.

پسر هم هی از زیبایی او گفت و بالاخره مخش را زد تا او را ملاقات کند. حالا تا اینجا من فکر می کرد این ملاقات خصوصی معنیش چه می تواند باشد؟ که معلوم شد آقا در زندان است. ولی خب در زندان مگر انقدر راحت آدم دست رسی به موبایل و تلفن دارد؟ کم کم معلوم شد که پسر هم بندی پدر دختر است. داستان جالب شد. بالاخره دختر راضی شد به ملاقات پسر برود. الغصه پسر مخ دختر را زد و قرار شد در همان زندان مراسمی برایشان بگیرند و این دو با هم ازدواج کنند. دختر هم که حسابی گول خورده بود قبول کرد. اما برادرش که برای خودش غول بی شاخ و دمی بود آمد و حسابی پرخاش کرد و قلدر بازی در آورد که پریناز در رفت و او که می خواست برود دنبالش دید یک سری افراد پشت در خانه شان ایستاده اند و می خواهند بیایند بگیرندش. رفت بیرون و کلی دعوا کرد و زد و خورد تا اینکه پلیس آمد و گرفتش و بردش. نفس راحتی کشیدم. همین صحنه که داشت داد میزد سر پریناز بود که حس کردم چشم هایم تر شده.

پدر و برادر دختر توی کار مواد مخدر بودند. برادرش رفته بود دلارهای یکی از همسایه ها را دزدیده بود و شیشه خریده بود باهاشان. این حضرت برادر را هم بردند همان جای هوتن شکیبا این ها. پسرک مدام با پریناز چخ چخ می کرد و دلبری می کرد و این دختر هم دلش رفته بود. البته خب جایگاه مستحکمی هم نداشت همچین. هم برادرش هم پدرش زندان بودند و مادرش هم که همچین نمیشد رویش حساب کرد چه بسا که همش طرفداری پسر غول تشندش را می کرد.

مع الاسف بالاخره پسر مخ پدر دختر را هم زد و این دو با هم ازدواج کردند. باز همین رابطه ی راه دور از سر گرفته شد. همین ویس دادن ها و تصویری صحبت کردن ها. خب پسر معلم زبان بود ولی قاطی خلاف کار ها شده بود. قاطی قاچاقچی ها. و خب این ها برای خودشان در زندان امپراطوری دارند و می توانند گوشی وارد کنند و ازینطور حرف ها. برادر دختر که وارد زندان شد به طریقی او بهش نزدیک شد و گفت خواهر و مادرت را اذیت میکنند و دنبال وصول طلبشان هستند. منظور از طلب همان پولی بود که این آقای برادر دزدیده بود. پس برادر دخترک گفت برو توی مغازه زیر فلان موزاییک پول هست. دختر رفت و موزاییک را بالا داد و دید .. وای خدای من یک کیلو شیشه جاساز کرده است آنجا. می خواست همه اش را از بین ببرد که برادرش گفت نکن این کار را الان فلانی می آید و دویست گرم می گیرد ازت. خلاصه دختر را هم قاطی این ماجراهای کثیفشان کردند.

فیلم تلخ بود ولی پایان خوشی داشت الحمدلله. و به نظرم خیلی ارزش دیدن داشت. اما من بیشتر می خواستم به این روابط مجازی و عشق هایش بپردازم. اینکه این دل لاکردار به چهار کلام نوشته هم دل می بندد. ندیده و نشناخته. به اینکه برخی با این سو استفاده هایشان آسیب زیادی به عشق و عاشقی زده اند. به اینکه هر دختری را می بینی یک زمانی عاشق یکی بوده و آن طرف پایی به او زده و حال همه را به یک چوب می راند و به یک چشم می بیند. کلا همان تجربه باعث شده که از جنس مرد بدش بیاید و این از آفات روابط خارج از چهارچوب است. یک هیجان و خوش گذشتن های لحظه ای داردها. ولی خب پاخوره و عذاب بعدش را هم دارد. البته کسی که این روابط و عشق های لانگ دیستنس کورکورانه را تجربه می کند راضی ست. می گوید می ارزید. زندگی ام معنا پیدا کرد. خیلی ها پای همین عشق مجازی شان هم می مانند و منتظر که این دوست مجازی از توی گوشی بیرون بجهد و با هم ازدواج کنند. ولی معمولا ازین خبرها نیست. معمولا این دوستی ها ختم به ازدواج نمی شود. ولی خب اگر شد هم نمیشود رویش خیلی حساب کرد و دیری نمی پاید که از هم جدا شوند یا عشقشان تبدیل به تنفر شود.

حال سوالم این است که آن مردهای بدبختی که در مراحل بعد وارد زندگی آن فرد میشوند چه گناهی کرده اند که عشق اول آن فرد نبوده اند و ذهن و فکر او را کس دیگری به اشغال درآورده است؟ کسی که نیست اما یادش از هر موجود زنده ای در زندگی او زنده تر است!

سید مهدار بنی هاشمی

12بهمن1401

فیلممعرفی فیلمنویسندگیروزنوشته
نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین و پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید