ویرگول
ورودثبت نام
سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمی
خواندن ۷ دقیقه·۶ ماه پیش

نزدیک بود کتک بخورم .. :/


از وقتی حضرت دست انداز گفته مواظب باش این اسنپ ها که سوار میشوی یا این مکالماتی که با ملت برقرار میکنی کتک نخوری. چند دفعه ای موقعیتی پیش آمده که حس کردم الان است که یک بلایی سرم بیاید. خدایا. ولی این بار دیگر اگر هر چه میشد تقصیر خودم بود و آمده ام اینجا خودم را جلوی چشم همگان به دار بکشم. سوار اسنپ شدم. بنده خدا سید بود. جوانی بود شاید از من کوچک تر شاید هم بزرگ تر. نمی دانم. اسم و فامیلش یادم نیست. طبق معمول گفتم موسیقی را خاموش کند. گفت برای چه؟ گفتم ترجیح میدهم حرف بزنیم. همان بهانه ی همیشگی. اون هم سر درد دلش باز شد که مردم بدقول شده اند. البته یادم نیست من شروع کردم یا او این حرف را زد.

بعد من از سور مرده خوری پسر دایی پدر گفتم که گفته بودند ساعت یک تا دو بیایید و ناهار شله بود. و ما ساعت یک رفتیم و تا خود دو نه خبری از ملت بود نه خبری از شله. گفت این که بدقولی نیست! رسم است پسر جان. برای اینکه اقوام هم را ببینند و با هم حرف بزنند. درست می گفت. ولی خب ما اینطوری نیستیم. اگر بگوییم یک تا دو. یک ناهار می دهیم دو خداحافظی میکنیم با ملت. والا. درستش هم همین است. اقوام ناهارشان را بخورند بعد اگر به هم علاقه ای داشتند بنشینند حرف بزنند. آدم گشنه حرف از دهنش بیرون نمی آید که. بیخود قیافه های مستاصل و گشنه ی هم را باید نگاه کنیم.

خلاصه احساس شرم کردم که گویی چقدر من خنگم که این اصل ملی میهنی فرهنگی را نمی دانم. البته من می دانستم ولی بابا اینا داشتند می رفتند من که نمی توانستم بگم شما برید من خودم می آیم. نمی صرفید اصلا. خلاصه گفت طرف 140 میلیون بهم بدهکار است قرار بوده بده ولی پیچانده و بدقولی کرده. گفتم خب بزن دهانش را سرویس کن. گفت فعلا دارم جبران میکنم آن پول را ولی آن هم به وقتش. اعصاب نداشت و من هم که عاشق حرف زدن و ماجراجویی و این ها. پرسیدم شغلتان چیست. گفت اگر اجازه بدهید نگویم. خودم را خوردم. یعنی چی نگویم؟ پس من برای رفقا چه بنویسم؟ ای بابا .. یعنی چه شغل خلافی داشت؟ چرا نگفت؟ مرا یک بار که بیشتر نمی بیند. چه اشکال دارد آن شغل لعنتی مسخره ی مرده شور برده اش را بگوید. حداقل بگوید شغل آزاد. شغلی که همه می گویند.

از هر دری آمدم حرف بزنیم فایده نداشت. باز موسیقی اش را روشن کرد. که معنی اش این بود خفه شوم دیگر فکر کنم. روی خط قرمز من پا گذاشته بود بی ادب. ذهنم هم که مملو از آشوب که چه شغلی دارد مگر؟ لباس زیر فروش است یا قاچاقچی که شغلش را نگفت؟ از جلوی پیتزافروشی شبدیز رد شدیم. گفتم میدانی این اسم را از کجا گذاشته اند روی رستورانشان؟ گفت نه. گفتم اسم اسب خسرو در منظومه خسرو و شیرین است. خیلی سرد و یبسانه گفت خب. صدای موزیک روشن بود. فکر من درگیر بود که چرا شغلش را نمی گوید؟ از روی دست اندازی رد شدیم. حرف های آقای دست انداز آمد جلوی چشمم : سید مواظب خودت باش. اما کلمات از دهانم پریدند بیرون ، خدا مرگم بدهد. این چه حرف هایی بود که زدم. بلند بلند افکارم را بیرون ریختم . آنچه از ذهنم گذشته بود را به راننده گفتم و سرخ و سفید شدم و طبق معمولِ مواقعی که گند می زنم به جای حس ندامت و خودکشی . خنده ای احمقانه هم روی صورتم نقش بست.

آخر این چه حرفی بود که گفته بودم؟ واااای خدای من ... راننده هم سرخ و سفید و کبود شد و لبش را گزید و چند ثانیه ای سکوت کرد و شروع کرد به پند و اندرز من. گفت خودت سر شوخی را باز کردی. خوب است ببرمت به هفت روش سامورایی دمار از روزگارت دربیاورم؟ البته می دانید چیز دیگری گفت ولی اینجا بچه رد می شود. خوبیت ندارد .. تهدید سنگینی کرده بود. تیغ گیوتین را روی گردنم حس کردم. کتاب بادبادک باز از ذهنم گذشت. حق داشت. پس شروع کردم به خواندن آیت الکرسی و چهار قل که نکند مثل سید آرمان باشد. آخر این چه حرفی بود که من زده بودم؟

حالا از هر سفر که نباید داستان دربیاید که ... ای بابا. چقدر اعصابم بهم ریخت. بغض داخل چشم هایم جمع شده بود. لب بر میچیدم و هی می خواستم معذرت خواهی کنم. ولی ... بالاخره داشتیم می رسیدیم گفتم : آقا اگر جسارت کردم ببخشید. من عذر میخوام .. اصلا شما چه می پسندید. شکر تناول کردم. خوب است؟ گفت نه آقا اشکال ندارد. ولی فکر کنم یک پند هر سخن جایی و هر نکته مکانی داردانه هم داد بهم.

رفتم شرکت. خیلی اعصابم بهم ریخته بود. این چه کاری بود که کرده بودم؟ خدااااا ... برای کسی هم رویم نمی شد تعریف کنم که. میگفتند چقدر بیشعورم من. (#شکلک پوشاندن صورت با دست ها) حالا برای شما میگویم. شما نگید یک وقت ها. من عذاب وجدان هایش را کشیده ام و چند روزی هست که کمتر حرف میزنم. الهی العفو. نادمم. یکی دو ساعت پایین بودم و بعد رفتم طبقه ی دوم. جایی که دوستانم آنجا هستند. من قبلا در آن اتاق بودم ولی تغییر پست دادم و آمده ام همکف. خلاصه رفتم آنجا و دیدم دارند در مورد آزمون استخدامی آموزش و پرورش صحبت می کنند. آخر برادر نجات یک بار مثل من در جای نادرست حرف نامناسب به مدیرعامل زده بود و جلویش ایستاده بود برای همین منتظرند که سال تمام شود و تعدیلش کنند. حالا خدا را شکر طرف حساب من مدیرعامل شرکتمان نبود ولی خب خطر از بیخ گوشم گذشت. خدایا بازم خودت. مصبتو شکر نجاتم دادی.

خلاصه داشتند از آزمون استخدامی می گفتند و تعداد ثبت نامی ها و پولی که آموزش و پرورش ازین راه به جیب زده. من هم گفتم این کار آموزش پرورش مرا یاد داستان ملانصر الدین می اندازد. نجات پرسید داستان چیست؟ گفتم روزی ملانصر الدین الاغی را به قیمت صد سکه از کسی خرید و گفت شب آن را پیش خود نگاه دار فردا می آیم و می برمش. فردا آمد و دید الاغ مرده. به فروشنده گفت این چه وضعش است. فروشنده گفت دیروز که دیدی سالم بود میخواستی ببری خانه ی خودت. ملانصر الدین هم گفت باشد همین جنازه اش را بده ببرم. فروشنده گفت می خواهی چکار کنی با جنازه اش؟ ملا گفت بنشین و ببین...

ملا برداشت و الاغ را به قرعه کشی گذاشت. به اینجا که رسیدم همکارم جناب چمنی گفت نه آقا اینطور نیست. داستان این است که. بهم برخورد. یعنی کارشان همین است. همه شان. وقتی یکی یک جوک یا داستانی می گوید می پرند وسط حرفش تا بگویند تو بلد نیستی ما بلدیم. من هم حسابی بهش توپیدم و دیگر داستان را تعریف نکردم. البته اعصابم از قضیه اسنپ هم خورد بود. این هم از دومین اتفاق. ولی خب داستان را برای شما ادامه اش را بگویم. خلاصه ملا الاغ را به قرعه کشی گذاشت. هزینه ثبت نام نفری دو سکه. پانصد نفر ثبت نام کردند و آخر کار کسی که برنده شد و آمد الاغ را تحویل بگیرد وقتی دید مرده است دو سکه اش را پس گرفت و رفت.

حالا این داستان را میخواستم برای این آزمون استخدامی آموزش پرورش مثال بزنم. ولی نذاشتند دیگر. آن بنده خدا اصلا داشت جور دیگری تعریف میکرد داستان را. میگفت تخفیف 50 درصد گذاشته بوده. کاش نسخه ی او را هم میشنیدم. چطور میخواست داستان را به شقیقه ربط دهد؟ ولی خیلی بدم می آید کسانی که می پرند وسط حرف آدم. یا مثلا جوک داری می گویی می گویند نه اینطور نیست. بعد خودشان می آیند جوک را با تغییرات خودشان تعریف میکنند. خلاصه این هم ازین ...

22بهمن1402

پی نوشت1: مرگ بر آمریکا

پی نوشت2: مرگ بر اسرائیل

پی نوشت3: مرگ بر منافقین و صدام

پی نوشت 4: از زیر پتو برای راهپیمایی کنندگان دعا میکنم که انشاالله به سلامتی این حرکت ملی را به انجام برسانند و کسی زیر دست و پا له نشود.

بالاخره هر وسط میدانی یک پشت میدانی هم دارد. من قسمت پشت جبهه و شربت شهادت و این هایش را بر عهده گرفته ام #اسمایلی لبخند مخلصانه و انقلابی


آموزش پرورشاسنپاسنپ نوشتروزنوشتهحال خوبتو با من تقسیم کن
نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین/پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
این انتشارات مربوط به خاطراتی هست که تو سفرهایی که با اسنپ رفتید براتون پیش آمده و به رشته تحریر در آوردید..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید