دیروز صبح رفته بودم بیرون. ولی هوا بهش نمیخورد که بخواهد برف بیاید. ساعت 12:30 برف شروع شد و آمد و آمد و آمد. خدا را شکر. هوا منفی 1 درجه است. دیروز ده سانتی متری برف آمد و نشست. از پنجره بیرون را که نگاه کردم دیدم خیابانمان حسابی یخ زده است. چه لیز خوردن ها و کله پا شدن هایی در انتظار است. پایم را از در خانه که بیرون می گذارم و چشمم به زمین های پوشیده از برف می افتد بادی سرد می وزد و مرا به چند سال پیش می برد. هوا همینطور سرد بود و زمین ها یخ بسته.
از خانه آمدم بیرون و گاماس گاماس داشتم می رفتم تا سر کوچه. تا بروم از سوپری چیزی بخرم. کوچه خلوت خلوت بود. آدم پر نمی زد. صدای غار غار کلاغ های روی درخت چنار روبروی آپارتمان پلاک 110 رعشه ای به دل می انداخت. آهسته آهسته قدم بر می داشتم. صدایی شنیدم. صدای برخورد چیزی با زمین. چشم چرخاندم. کنار آن ماشین شاسی بلند اول کوچه زیر تابلوی جلال 10 دختری به زمین افتاده بود. نمی توانست بلند شود. هر چه می آمد بلند شود نمی شد ، دوباره زمین می خورد. همه جا یخ زده بود. لیز و سر.
کسی نیست کمکش کند ؟ از خودم می پرسیدم. من؟ نا محرم است. استغفرلله. به سمتش رفتم. در ناله هایش بغضی نهفته بود. درد می کشید. نمی دانم چه بر سرش آمده بود. کاش دستکش آورده بودم. اینطور می شد دستش را بگیرم و کمکش کنم. ولی حیف. بخشکی شانس. به نزدیکی اش رسیدم. کله پا شده بود. بدنش را کمی بالا میکشید ولی توانش تمام میشد و دوباره پخش زمین میشد. کاش او دستکش داشت حداقل. اینطور می توانستم با خودم کنار بیایم دستش را بگیرم. دست هایش یخ زده بود و چون لبو سرخ شده بود. نزدیکش که رسیدم سلام کردم. با التماس گفت : «آقا میشه بیاید کمکم کنین. لیز خوردم افتادم. دهنم سرویس شده .. هی ی ی خدا. »
ازم کمک خواست. حالا چکار باید می کردم؟ نامه ای به بچه های بالا زدم و استعلام کردم ببینم اگر دستش را بگیرم و بلندش کنم اشکال دارد یا ندارد؟ پیام آمد خود دانی. جانش در خطر بود. این دخترک روسری قرمزِ چشم قهوه ایِ مانتو آبیِ مهربانِ خوش صدا یخ می زد چطور می توانستم خودم را ببخشم؟ دست های من هم یخ زده بود. گفتم اشکال ندارد. برخورد دو جسم جامد با هم چه مشکلی دارد؟ گرمایی رد و بدل نمی شود. دروغ میگم آقا؟ پس نزدیکش رفتم و دستم را به سمتش دراز کردم تا دستم را بگیرد و بلند شود.
زل زده بود توی چشم هایم. آن چشم های درشت کهربایی، عجب الکتریسیته ای داشت. به سختی دستش را بالا آورد و دستم را چنگ زد. با سلام و بسم الله و آیه و سوره کشیدمش بالا. ولی متعادل نبود. نزدیک بود خودم را هم بیاندازد. گفت : « پام درد می کنه .. این سوویچ رو بگیر و درو باز کن تا سوار شم» آن ماشین شاسی بلند را می گفت. می خواست بنشیند پشت ماشین و برود یعنی؟ درهای ماشین را باز کردم و گفتم خب بفرمایید. چون به در سرنشین جلو نزدیک تر بود همانجا سوار شد و از من خواست که ماشین را روشن کنم و او را به بیمارستانی درمانگاهی چیزی ببرم. فکر کنم پایم شکسته باشد. ناحیه ی بین انگشت شست و اشاره ام را دو سه باری بین لب هایم قرار دادم و استغفرالله گفتم. لا اله الا الله. من و این خانوم تنها در ماشین. اعوذ بالله من الشیطان رجیم. گام های شیطان داشت کم کم پدید می آمد.
روی صندلی جاگیر شدم و ماشین را روشن کردم. چه صدای موتوری داشت. خوشم آمد. دخترک داشت حسابی به خودش می لرزید. من هم سر و گوشم جنبیده بود و هر چند ثانیه بهش نگاه می کردم. داشت می مرد از سرما. آب بینی اش هم کش گرفته بود. هنوز فرمان حرکت نداده بود. البته من هم برای رانندگی با آن ماشین آمادگی لازم را نداشتم. پراید کجا.شاسیبلند کجا. همینطورکه حواسم به دنده و فرمان و داشبورد ماشین بود حضور دستی را روی دستم حس کردم. جیغی کشیدم و مثل جن زده ها خودم را عقب کشیدم. « چکار می کنی خانوم؟»
با دلی شکسته و نگاهی ملتمس و لب هایی آویزان ازم خواست دستش را در دستانم بگیرم تا گرم شود. یادم هست من هم حسابی گرم بودم آن وقت ها. صبحانه ارده شیره زده بودم بر بدن. اول نگاهی کجکی بهش کردم و دیدم دیگر ترس مرگ اینها نیست. فوقش دست هایش یخ می زند قطع می کنند دیگر. ولی دلم نیامد. آن دست های نحیف و انگشت های قلمی کشیده حیف بودند. نگاهی به آسمان کردم و استعلام گرفتم ببینم می شود یا نه؟ تکه برفی از روی درخت روی سقف ماشین افتاد. خب همینکه جوابم را دادند یعنی اشکال ندارد. هیچ دردی بدتر از بی محلی نیست. اگر خدا جواب نمی داد کمکش نمی کردم که هیچ. چه بسا از ماشین پیاده اش می کردم و در همان حالت اول که دیدمش قرارش می دادم و می رفتم سوپری تا چیزی بخرم.
بهانه ها در ذهنم شروع به چرخیدن کردند. خب اشکال ندارد که. توبه می کنی. خود خدا گفته صد بار توبه شکستی باز آی. البته خب اگر فرصت توبه داشته باشی. از کجا معلوم آدم چقدر عمر می کند؟ دستانش را بین دستانم گرفتم. چه سرما و لطافت جذابی داشت دست هایش. استغفرالله. دلم تنگ شد. خاک بر سرم. ده سال می گذرد ولی آن روز را هر ثانیه هر لحظه زندگی کرده ام. شاید همین عذاب حاصل گناهان آن روزم باشد. دستش که گرم شد گفت راه بیفتیم و برویم به درمانگاه. من کفیلش شده بودم انگار. باید او را سرآوری می کردم. در آن شرایط بحرانی. خب پرنده ای هم پر و بال شکسته سر راه آدم قرار بگیرد همین کار را می کند آدم.
حالا او پرنده نبود ولی خب فرشته که بود. ای بابا. داشتیم می رفتیم به سمت درمانگاه شوریده که سر صحبت را باز کرد. اول شروع کرد به تشکر که ممنون نجاتم دادید و این حرف ها بعد از خودش گفت. اسمش را گفت. اسمم را پرسید. کارش را گفت. کارم را پرسید. از خانه اش گفت از خانه مان پرسید. آمده بود خواستگاری انگار. در رویا فرو رفته بودم. خدا یعنی میشه ای دختره زن مو بشه؟ ماشین شاسی هم داره. خونشانم که سجاده. یا الله سپردم به خودت دیگه ببینم چه می کنی؟
رسیدیم درمانگاه و رفتم برایش نوبت گرفتم و دکتر دیدش و پایش را گچ گرفتند و من مامور شدم تا زیر بغلش را بگیرم و او را به خانه برسانم. خدایا خب من اگر نبودم کی می خواست بهش کمک کنه؟؟ این بنده ی زیبای پولدارت می مرد چی؟
خلاصه حسابی خودم را قانع کرده بودم. با هم صمیمی هم شده بودیم و می گفتیم و می خندیدیم. او را به خانه شان رساندم. کلید خانه را بهم داد و گفت بروم در را باز کنم و بعد بیایم ببرمش بالا. از یک کمک و دست گیری به کجا که نرسیدیم. دستش را گرفتم و کمکش می کردم که از پله ها بالا بیاید. به خانه شان رسیدیم و رفتیم تو. تا پایش به خانه شان رسید نفس راحتی کشید و همانجا روسری اش را از سر کند. مانتواش را هم شروع کرد به باز کردن. چشم هایم از حدقه زده بود بیرون. اَاا چه زیبا بود ..قفل شده بودم. شیطان را پشت در گذاشتم و در راه بستم تا سرما بخورد. خیلی هوا سرد بود. تعارفم کرد که بروم در آشپزخانه کتری را آب کنم بگذارم روی گاز و جوش که آمد چایی درست کنم بعد بنشینیم با هم چای بخوریم و شکلات فنلاندی که در سفر اخیرش از فنلاند آورده بود.
دلم به جوش افتاده بود. به خودم فحش می دادم. حتی تصورش را که می کردم بدنم می لرزید. منو این کارها. یک دختر و پسر در اتاقی تنها قرار بگیرند نفر سوم شیطان است. سلامی به شیطان کردم. فکر کنم اسم شکلات را شنیده بود از در عبور کرده آمده بود با هم چای بخوریم. البته چون از جنس آتش است گفتم حضورش گرما بخش خانه خواهد بود حتما.
چای را خوردیم. شکلات را هم که میانش شیره ای خوشمزه داشت خوردیم و من بلند شدم خداحافظی کنم. ملتمسانه دستم را گرفت که نرووو . پیشم بموووون ... من تنهایم. به کمک کسی نیاز دارم. شوهرم سفر است و تا هفته ی آینده نمی آید. عصبانی شدم. شوهر داشت؟ وای بر من. این یکی اش را نمی توانستم ببخشم. کارد میزدی خونم در نمی آمد. پا روی خط قرمزم گذاشته بودم. سریع به سمت در رفتم تا فرار کنم از آنجا. در قفل بود. آخخخخ ... نفسم برید. من کجا یوسف پیامبر کجا. اگر خواست بهم تجاوز کند چه کنم؟ چاره چیست.. مگر من پیامبرم. مجبورم. خدا خودش درک میکند.
شوخی ام گرفته بود .. ولی نه. باید در می رفتم. عجب گیری کرده بودم. اشکم داشت در می آمد دیگر که گفت : حالا چرا گریه می کنی. در قفل نیست که .. بلد نیستی بازش کنی. لنگان لنگان آمد جای در و در را با حرکتی باز کرد. بعد مرا در آغوش گرفت. ازم تشکر کرد. گونه ام را بوسید و برایم دست تکان داد. گفت مواظب خودم باشم.
گویی بختک به جانم افتاده باشد. یا از زلزله جان سالم به در برده باشم زدم بیرون. ولی شماره اش را نگرفته بودم. زن تنها شاید باز دچار مشکل می شد. چکار می خواست بکند؟ بیخیالش شدم. تا همینجایش هم زیاده روی کرده بودم. کاش خدا ببخشدم.
الان که ده سال از آن روز می گذرد می بینم نه. نتوانسته ام فراموش کنم. دلم هم برایش تنگ شده. خب اینکه توبه نیست دیگر. بعضی وقت ها پشیمان می شوم. ولی خب باز هم خودم را توجیح می کنم. خطوات شیطان همین است دیگر. گام به گام. منجلابی ست که آدم را در خود غرق می کند. حالا رفتم بیرون اگر افتادم زمین ...خدایا .. دختری هست بیاید دستم را بگیرد نجاتم بدهد؟
- اگر شاسی بلند داشتی شاید پیدا میشد.
-راست میگه، حرف حق تلخه. همونجا یخ بزنم بهتره !
14بهمن1402
-----------------------------------------------------------------------
پی نوشت: این پست را سال پیش توی دی نوشته بودم. خیلی حرص نخورید سید چقدر خلاف است چون خیالی بود. البته ترکیب خیال و واقعیت، یعنی برفش واقعی بود آن قسمت های دیگرش خیال:))
پی نوشت ۲: یکی از دوستان ،مرتضی دهقان، سال پیش میگفت چه خوب که سال دیگه یعنی امسال دوباره این پست رو بازنشر کنی. منم کلی صبر کردم برفی چیزی بیاید و داده های اول داستان را بروز کنم و منتشرش کنم برای دوستانی که جدیدا به صفحه ام اضافه شدن..